در همین دنیای رو به سیاهی و زوال
که هر روزش پر از بوی باروت است
توی نفرت و حسدی که مشام همه را کور کرده
من هنوز دوست دارم بشنوم
یک ندایی که بگوید :
می شود بهتر دید
می شود آموخت
مثل دوستی های گل یاس
مهربانی های نیلوفر
می توان عشق را ، از گل آفتابگردان آموخت
و یا مست زیبایی یک رود ، رفت تا سرچشمه ی وصل
می توان یاد آورد
هنوز ...
لبخند ماه زیباست
سرو و کاج ها سبزند
اگر در دستِ همه یِ بدخواهانت تبر است
دستان خدا هم پیداست در لابه لای موج های بلند دریا
یکی باید باشد که در همین روز مُردِگی های مدام
فریاد زند :
می توان لذّت برد
از همین شاخه گلی که خودت کاشته ای
و یا
عطر خوشی
که خودت روزی با باورت ساخته ای
می توان بوسه را هدیه کرد
مثلِ طراوت
هدیه ی باران به گل
و ایمان داشت
که
بهشت در همین نزدیکی ست ...