بیا امروز پنجره باز کن ، من که گوشه نشین این خانه ی لعنتی شده ام
تو نشانم بده بهار آمده ، تو باش آنی که مثل همیشه مرا نجات می دهد از برهوت خودم ... باور کن سخاوت دستان تو بیش از این هاست
اجازه ی نفس کشیدن بده در هوایت ،ببین چگونه پروانه خواهم شد
تو را به خدایت قسم
مردم از بس از تو گفتم و سکوت کردی ، گفتم و نخواندی ام ، نمی خواهم باور کنم گذاشته ای و رفته ای ، نه ... این در مرام گل همیشه بهار من نبوده
می دانم همین حوالی هستی ، هنوز مشامم عطر حضورت را می فهمد هنور کسی وسعت بزرگی دل مهربانت را جز من درک نکرده
بیا و درمان باش مثل همیشه ، این خاصیت خدایی توست برای من ...
من امروز که روز توست نه که هروز انتظارت را می کشم ، برای بزرگی تو این روزها کم است که به نامت کنند ، تو بارها این را ثابت کرده ای
حالا باز کنار همین پنجره ی بسته ی رو به تو به انتظار تو در روز تو
ایستاده ام ...
۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۵۰
۰ نظر