گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

آشفته تر از آنم که می بینی ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰
    دو

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است


پازلی هزار تیکه که مدت ها بود گوشه ی خونه افتاده بود و خاک می خورد و هیچکس علاقه ای به درست کردنش نداشت و نمی دونست با درست کردنش چه چیزی از آب در خواهد اومد ، مورد توجه دخترک قرار گرفت

دخترک از بی توجهی صاحب خانه استفاده کرد و اون رو ازش گرفت و به خونه ش برد ، یک میز بزرگ براش در نظر گرفت و با صبر و علاقه ی منحصر به فردش ، مدت ها روش وقت گذاشت ، هر روز ساعتی از زندگیش رو برای پازل گذاشت و تکه ها رو با حوصله کنار هم چیند ، گاهی روز و گاهی شب ...

مدتی زیادی گذشت تا علاقه ی دخترک نتیجه داد وقتی آخرین تکه ها را چسباند در مقابلش پسری را دید که تمام قد ایستاده و در حالی که لبخند به لب دارد به چشمانش خیره شده ...

دخترک حاصل کارهایش را که حالا تابلویی برای او شده بود را قاب کرد و به دیوار کوبید ، حالا هر موقع می خواست پسر لبخند به لب آماده دیدار او بود ...

روزها گذشت و در این مدت دوستانش که به دیدار او می آمدند از دیدن این تابلو شگفت زده می شدند و لذت می بردند ، اما کیست که نداند ما بیشتر اوقات احساس مالکیت رو با دوست داشتن اشتباه می گیریم ، حالا خیلی ها می خواستند این تابلو را برای خودشان داشته باشند ، در خانه شان نصب کنند تا پسرک به آنها لبخند بزند و به چشمان آنها خیره شود ، طبیعی ست که خودشان حال و حوصله ی ساختن آن را نداشتند و آن را آماده می خواستند ؛ پازلی که مدت ها بود خاک می خورد و کسی کشفش نکرده بود حالا شده بود مایه ی حسادت همه ...

اما آنها تصمیم خودشان راگرفته بودند و حالا سعی می کردند با هر ترفندی شده قاب را از دخترک بگیرند ، در همین کش و قوس دخترک مجبور می شود تابلو را بدهد تا از دست حسادت های آنها راحت شود ، اما آنهایی که بویی از رنج و زحمتی که دخترک برای ساختن این پازل نبرده بود در نهایت بی احتیاطی تابلو را در جابه جایی به زمین انداختند و پازل شکست و دوباره تکه تکه شد

حالا دیگر نه غرورشان اجازه می داد که آن را برگردانند و نه دیگر آن تصویر را داشتند برای خودشان ، سعی کردند برای اینکه خودشان را از جنب و جوش نیندازند تصویر به هم ریخته ای که حالا حداقل می دانستند اگر تلاش کنند چه تصویری از آن خواهند داشت را ترمیم و به حالت اول باز گردانند ، اما باز هم کیست که نداند کمتر کسی ست که حاضر است برای آنچه که می خواهد مانند دخترک وقت و انرژی و نیرو بگذارد ...

نتیجه . وقت های گاه و بی گاه و بدون تمرکز عده ای شد که مدتی خود را سرگرم درست کردن پازلی کردند که هیچ وقت مثل قبل نشد ، حالا نگاه که میکردی نه تنها از آن لبخند و آن نگاه خبری نبود بلکه آن پسرک هم دیگر شباهتی به تصویری که در خانه دخترک دیده بودند نداشت ، پر از تکه هایی که اشتباه در جای دیگری نشسته بودند غیر از جای خودشان ... این تصویری بود که آنها ساخته بودند و حالا دیگر دلشان را زده بود ، دیگر حوصله اش را هم نداشتند ، پس بهتر بود از شرش خلاص می شدند

همه ی قاب و تکه های مانده و تصویر ساخته شده خودشان را جمع کردند و به جای اولیه اش ، گوشه ی انبار گذاشتند ؛ بعد از مدتی هم همه در گیر و دار روزمرگی هایشان فراموشش کردند ...

هیچ کس نفهمید و نخواست بفهمد ، آن پسری که لبخند داشت و چشمانش برق می زد و آنها از دیدنش لذت می بردند و دوستش داشتند ، خود ساخته نبود بلکه دست رنج دخترکی بود که مدت ها با رنج و زحمت و با علاقه آن را ساخته بود ، آن دخترک توانایی آن را داشت که باز هم برای خودش تصویر زیبا خلق کند ، آن را بر دیوار بکوبد و از داشتنش لذت ببرد ولی آن تکه های هزار پاره ی پسرک باید تا نابودی کاملش در گوشه ی انبار خاک بخورد ...

و خیلی ها هنوز هم نمی دانند که دوست داشتن چیزی با داشتن آن چیز خیلی متفاوت است ...

Hossein
۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۲۸ ۱ نظر

پدر همیشه به پسرش توصیه می کرد که همه ی پول و مدارکش رو توی یک جیبش نزاره ، می گفت تو این جامعه دزد هم پیدا میشه ، وقتی یه جیبتو زد همه چیو با خودش می بره و اونوقت شاید به خیلی چیزایی که داشتی دیگه نرسی ، ولی اگه تقسیم کنی تو جیبهای مختلف ت ، همه چیتو با هم نمی بازی

روزها می گذشت و پسر به احترام حرف پدر سعی می کرد توصیه پدر رو گوش کنه و مواظب باشه تا این که یک روز وقتی همین جور برای خودش داشت راه می رفت به یک مغازه ی کیف فروشی رسید ، ایستاد و به ویترینش خیره شد ، خودش هم نمی دونست دقیقاً دنبال چی هست ولی تو همین نگاه کردن ها ، چشمش به یک کیف افتاد که خیلی شیک و خاص بود ، تا حالا انگار لنگش رو ندیده بود ، طاقت نیاورد و رفت تو مغازه ، مغازه دار هم بهش تاکید کرد که همین یک نمونه رو از این طرح داره ، چشمای پسرک برق میزد ، تمام سرمایه اش رو داد و کیف رو گرفت .

اون شب تا صبح خوابش نبرد ، از اون به بعد دیگه همه ی مدارک و پس انداز پسرک توی کیف بود و هر کودومشون یک قسم کیف رو اشغال کرده بودند ، یواش خیلی چیزهای ارزشمند دیگه پسر هم به آن کیف اضافه شده بود ، حالا دیگه همه ی زندگی پسر تو اون کیف بود ، کیفی همه جا همراه پسرک خودنمایی میکرد ، پسر برای هر کاری و خرجی اول کیف رو با آب و تاب نشان می داد ، به هر کس می رسید قصه کیف رو تعریف می کرد و بهشون نشون می داد ، کم کم همه پسر رو با کیفش می شناختن

خلاصه پسر بود و کیفش ...

تا اینکه یه روز یه دزد آشنا که به پسر حسودی می کرد ، برای اینکه حرصش رو خالی کنه ، با زخمی کردن پسر کیفش رو دزدید. دزد بیچاره از محتویات کیف هر چی فکر می کرد به دردش می خوره، برداشت و باقیش رو همراه کیف به گوشه ای انداخت

حالا پسر همه ی دار و ندارش رو به همراه کیف دوست داشتنی اش از دست داده بود و شده بود خالی و تهی . یه عده ای هم این وسط رسیده بودند و اون رو یاد حرف پدرش می انداختند و به این بهونه با یه ژست روشنفکری ، تحقیرش می کردند . پسرک اما تو این فکر نبود، اون پشیمون نبود ، حرف دیگران هم مهم نبود ، دیگه هیچی براش مهم نبود ، اون همراه بهترین چیزی که داشت همه ی مدارک هویتیش رو هم از دست داده بود و همه چیزهای ارزشمند خودش را ، و این را کسی نمی فهمید ...

روزهای زیادی از آن اتفاق گذشته و پسرک از آن به بعد دیگه تا جایی که بتونه تو خیابون و مغازه ها نمیره ، اگه هم بخواد بره تو جیبهاش چیزی نیست یا بهتر بگم چیزی نداره که بخوان بِبَرن.

اون فقط امیدواره بتونه کیفش رو پیدا کنه ...................................................

Hossein
۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۴۰ ۰ نظر

بهای هر لحظه وجد را باید با رنج درون پرداخت. به نسبتی سخت و لرزآور به میزان آن وجد. بهای هر ساعت دلپذیر را با سختی دلگزای سال‌ها، پشیزهای تلخ و پر رشک. خزانه‌های سرشار از اشک...

 

پ.ن : در خلاصه داستان فیلم دو با بازی پرویز پرستویی و کارگردانی سهیلا گلستانی 

Hossein
۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰ ۰ نظر