سرزمین من
می خوام این دفعه تصور کنی که توی یک شهر جنگ زده ای و تو مسئول حفاظت از یک منطقه ای ، منطقه ای که توش بزرگ شدی و تمام دلبستگیت به اونجاست
سعی می کنی خوب بجنگی و به هر ترفندی اجازه نزدیک شدن به منطقه ات را ندی ، در عین حالی که میجنگی و اجازه نزدیک شدن به منطقه ات رو نمیدی سعی میکنی در حد توانت منطقه ات رو آباد کنی و بهش برسی
خبر اتفاقاتت می پیچه و دشمنانت از تو کینه به دل میگیرن و سعی میکنن به هر ترفندی شده منطقه رو ازت بگیرن ، چند وقتی میگذره و راه به جایی نمی برن و تو با تمام توانت ایستادی و مبارزه کردی و در حد توانت منطقه ای نیمه خوب رو فراهم آوردی
جمع بندی دشمنات به این میرسه که برای از بین بردن تو باید منطقه ای که تو با خون دل و در دل جنگ داری آباد میکنی رو با خاک یکسان کنند تا بتونن تو رو نا امید کنن و دستگیر ، چون زنده ی تو به درد اونا میخوره
دشمن آماده میشه با تمام قوا حمله کنه ، برای نابودی جایی که بزرگ شدی و برای آبادیش زحمت کشیدی ، اونهم به بهانه ی تو
دلت می خواد باز هم بجنگی ، اما میدونی این دفعه با بقیه موارد فرق میکنه ... ، چیکار باید بکنی ؟ نمیدونی و تصمیم گیری سخته
خیلی سخت ولی فرصت هم نداری ...
دشمن آماده ی حمله شده و شاید چند ساعت یا حداکثر چند روز ، اطلاعات به دست اومده همین ها رو تایید میکنه
چند خمپاره شلیک میشه و چند جای منطقه ات رو آسیب میزنه ، آسیبی که برای درست کردنش کلی وقت و هزینه باید بشه
نمیتونی ببینی که این اتفاق ها به خاطر تو باشه
تصمیمت رو میگیری ، تسلیم میشی و دشمن بعد از شلیک چند خمپاره دیگه بی خیال میشه و خرسند از فتح و دستگیری تو به سوی خانه ی خودش بر میگرده ، تو به اسارت در میآیی و باید برای آنها خدمت کنی
منطقه و سرزمین اجدادیت سرجایش ماند ، حالا شاید برای خودش جای مهمی شده باشد ، همانجور که لیاقتش را داشت ، اما تو دیگر آنجا نیستی
حالا نمی خوام تصور کنی مشکلات و مصیبت های اسارت را ، می خوام ببینی می تونی بفهمی دوری از خاک و ریشه بودن چقدر سخت و ترسناک میشه
جنگ تموم میشه و تو هنوز در اسارتی ، ولی تفسیرهای بعد جنگ از راه رسیده ، بعضی ها از تو قهرمان و بت ساخته اند و بعضی ها تو را کامل نقد کرده و عملکردت را زیر سوال برده اند و معتقداند که بهتر از اینها باید می بودی
که این حرف آخر را خودت بیشتر از همه قبول داری و بابتش جداگانه درد میکشی
آره ، دیگه از این به بعد تنها آرزوت میشه یک روزی سرزمین و ریشه ات آغوشش را برای بازگشت تو باز کند ...
و تو دائم در اسارت و در انتظاری ...