گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

آشفته تر از آنم که می بینی ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰
    دو

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است


خداوند به موسی گفت : از دو موقعیت خنده م می گیره ، یکی وقتی من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده ی دیگران رو می بینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و دیگری وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو می بینم که برای انجام اون به آب و آتش می زنند .

Hossein
۲۶ آذر ۹۲ ، ۲۲:۵۲ ۲ نظر

بیچاره تن

جور تمام دردهای دل را

به دوش می کشد

...

Hossein
۱۹ آذر ۹۲ ، ۱۲:۰۱ ۱ نظر

بی تو شاید بشود 

زنده ماند

اما بی شک نمی شود

زندگی کرد

...

Hossein
۱۲ آذر ۹۲ ، ۱۱:۰۱ ۱ نظر

مضحک است ...

رابطه ی دیده و دل ...

حرف دل را فقط 

دل می فهمد ...

Hossein
۰۶ آذر ۹۲ ، ۱۲:۲۸ ۱ نظر
 

صبح برای گرفتن پاکت یادداشت های پارسا سراغ سایه می روم.در آپارتمان را که باز می کند از دیدن ام کمی تعجب می کند. به داخل دعوت ام نمی کند. می گویم برای گرفتن یادداشت های پارسا آمده ام . داخل آپارتمان می رود و دقیقه ای بعد با پاکت بزرگی می آید. مثل غریبه ها پاکت را به دست ام می دهد و منتظر می ماند تا گورم را گم کنم. می خواهم حرفی بزنم اما هر چه دنبال کلمات می گردم چیزی به دهن ام نمی آید. میگوید: « سال ها منتظرت موندم. همیشه از پنجره پایین رو نگاه می کردم تا تو بیایی. تلفن ها رو به امید شنیدن صدای تو جواب می دادم. وقتی صدای زنگ در می اومد به هوای دیدن تو در و باز می کردم. من هم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم خوش بخت بشم و فکر میکردم با تو خوش بخت می شم اما دوست داشتن با خوش بختی فرق می کنه. یونس تو اگه خداوند رو از بین ما کنار بذاری هر دو ما رو کنار گذاشتی . من یا باید خداوند رو به خاطر تو قربانی کنم و یا به خاطر او از عشق تو بگذرم. من راه دوم رو انتخاب می کنم ، یونس.»چادرش را توی صورتش می کشد و با بغض می گوید : «این سخت ترین کاریه که کسی می تونه در تمام زندگی ش انجام بده...

وای یونس کشتن عشقی به خاطر عشق دیگه خیلی سخته . چرا مرا به اینجا کشوندی ؟ یونس تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی . تو حق نداشتی منو عاشق بکنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی... 

کاری که تو کردی آدم با مستخدم خونه ش نمی کنه ...

 

پ.ن : برگزیده هایی از کتاب روی ماه خداوند را ببوس از مصطفی مستور

Hossein
۰۴ آذر ۹۲ ، ۱۳:۵۶ ۲ نظر

از بعد رفتن تو ، دیگر کمر راست نشد

از بعد رفتن او هرگز دلم شاد نشد

از بعد رفتن تو ، تمام غنچه ها پژمردن

از بعد رفتن او این دل دگر دل نشد

... 

Hossein
۰۳ آذر ۹۲ ، ۱۳:۳۴ ۱ نظر

 

بعدش می بینی یه چیزی تو زندگیت گم ه

یه چیزهایی دیگه نیست و تو تنها مانده ای ، دردهایی داری عمیق که آن سرش ناپیدا ، که همراهت هست مثل سایه دنبالت ه ، تو را توان مقابله با آن نیست ، دوباره یادت می آید ...
کفش هایت را در می آوری ...
او به تو تنفر یاد نداده ، او به تو نفرین نیاموخته ، او ذات پاکیست که تو در خوشی ها بی خیالش بودی ، فراموشش کردی
آره ...
خودت را گم کرده ای و دنبال گمشده می گردی !؟ ؛ وگرنه او که پیدای پبداست ...
اونجاست که با تمام وجودت سر به خاک می نهی و ...
سبحان الله ، سبحان الله ، سبحان الله ...
Hossein
۰۱ آذر ۹۲ ، ۲۳:۴۴ ۳ نظر