گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

آشفته تر از آنم که می بینی ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰
    دو

قصاص

دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۲۸ ب.ظ

فکر کن مرتکب یک قتل شده ای ، بلافاصله اعتراف کرده ای و بهد از مدت کوتاهی خودت را پای چوبه دار میبینی ، فکر می کنی که چه بهتر که زودتر تمام می شود و می رود ولی ترس از لحظات آخر دیوانه ات می کند ، سایه سنگین ترس بر تمام وجودت رخنه می کند ، ترس از چیزی که تا حالا تجربه اش نکرده ای و تجربه کننده ای بازنگشته ، می کشاننت بالای صندلی ، حلقه ی طناب را نفس به نفس خودت می بینی ، بعد از چند دقیقه خبر می آورن که فعلاً مرگت منتفیست و باید برگردی

برمی گردی به زندانت و بدترین روزهایی را که تا پای مرگ رفتی و برگشتی را برای خودت جور می کنی ، در تنهایی زندانت همه چی را مرور می کنی ، روزهای خوب گذشته ات و حالی که الان داری ، خواب و خوراک هر روزت می شود کابوس های وقت و بی وقت ، درد می کشی ، دردی بی پایان و می دانی به زودی باید تجربه ای را دوباره تجربه کنی

می گذرد و دوباره تو را می خواهند ، اما این دفعه به شدت دفعه اول نمی ترسی چون یک بار این راه رفته ای ، تا بالای صندلی را خوب پیش می روی اما اینبار حلقه ی طناب گردنت را در آغوش می گیرد ، یکی طناب را برایت محکم می کند ، تقریباً مطمئن می شوی اینبار کار تمام است ، به هر حال تو کاری کرده ای که سزاوار چنین سرانجامی شده ای ، صندلی کشیده می شود ، یک لحظه بین زمین و آسمان معلق می شوی ، نفس هایت سخت می شود ، از حال می روی ...

چشمانت را که باز می کنی می بینی باز داخل همان زندانت هستی ، زمین و زمان را میخواهی فحش بدهی ، میفهمی باز هم موعد مرگت را به عقب انداخته اند ، با خودت فکر می کنی شاید خدا می خواهد من را ببخشد ، شاید بتوانم طلب بخشش کنم و فقط بخواهم که من را ببخشند ، شاید فقط این طور بشود آرامش بگیرم

شروع می کنی به تلاش کردن ، از هر راهی که می توانی و بلدی سعی میکنی که طلب بخشش کنی ، اشک و ناله ات را از ته دل روانه می کنی و با تمام وجودت می خواهی اما بخشیده نمی شوی پاسخ هایی سخت و محکم ...

کم کم دوباره نا امید می شوی ، به زندانت بر می گردی و هر روزت را درد می کشی ، خودت بهتر از هر کسی می دانی که حق با تو نیست و مقصر ترین آدم خودت هستی ، کاری از دستت بر نمیآد ، ولی دیگر داد نمی کشی و صدایی از تو شنیده نمی شود ، دیگر ترسی از مرگ هم نداری ، فقط می ماند انتظار ، انتظار تا روز موعودت فرا برسد و شاید این بار برای همیشه راحت شوی و هر ثانیه برای تو کشنده تر از قبل ...

در این مدت سخت ترین چیزی که آزارت می دهد ، حرف های پیرامونت است که زنده بودنت را خوب می دانند ...

آری ، اینچنین است که زندانت ، حتی اگر به بزرگی این دنیا باشد ، باز هم برایت زندانت است

باید باور کرد که این معنی اش زندگی نیست ...

۹۳/۱۰/۰۸
Hossein

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی