قصاص
فکر کن مرتکب یک قتل شده ای ، بلافاصله اعتراف کرده ای و بهد از مدت کوتاهی خودت را پای چوبه دار میبینی ، فکر می کنی که چه بهتر که زودتر تمام می شود و می رود ولی ترس از لحظات آخر دیوانه ات می کند ، سایه سنگین ترس بر تمام وجودت رخنه می کند ، ترس از چیزی که تا حالا تجربه اش نکرده ای و تجربه کننده ای بازنگشته ، می کشاننت بالای صندلی ، حلقه ی طناب را نفس به نفس خودت می بینی ، بعد از چند دقیقه خبر می آورن که فعلاً مرگت منتفیست و باید برگردی
برمی گردی به زندانت و بدترین روزهایی را که تا پای مرگ رفتی و برگشتی را برای خودت جور می کنی ، در تنهایی زندانت همه چی را مرور می کنی ، روزهای خوب گذشته ات و حالی که الان داری ، خواب و خوراک هر روزت می شود کابوس های وقت و بی وقت ، درد می کشی ، دردی بی پایان و می دانی به زودی باید تجربه ای را دوباره تجربه کنی
می گذرد و دوباره تو را می خواهند ، اما این دفعه به شدت دفعه اول نمی ترسی چون یک بار این راه رفته ای ، تا بالای صندلی را خوب پیش می روی اما اینبار حلقه ی طناب گردنت را در آغوش می گیرد ، یکی طناب را برایت محکم می کند ، تقریباً مطمئن می شوی اینبار کار تمام است ، به هر حال تو کاری کرده ای که سزاوار چنین سرانجامی شده ای ، صندلی کشیده می شود ، یک لحظه بین زمین و آسمان معلق می شوی ، نفس هایت سخت می شود ، از حال می روی ...
چشمانت را که باز می کنی می بینی باز داخل همان زندانت هستی ، زمین و زمان را میخواهی فحش بدهی ، میفهمی باز هم موعد مرگت را به عقب انداخته اند ، با خودت فکر می کنی شاید خدا می خواهد من را ببخشد ، شاید بتوانم طلب بخشش کنم و فقط بخواهم که من را ببخشند ، شاید فقط این طور بشود آرامش بگیرم
شروع می کنی به تلاش کردن ، از هر راهی که می توانی و بلدی سعی میکنی که طلب بخشش کنی ، اشک و ناله ات را از ته دل روانه می کنی و با تمام وجودت می خواهی اما بخشیده نمی شوی پاسخ هایی سخت و محکم ...
کم کم دوباره نا امید می شوی ، به زندانت بر می گردی و هر روزت را درد می کشی ، خودت بهتر از هر کسی می دانی که حق با تو نیست و مقصر ترین آدم خودت هستی ، کاری از دستت بر نمیآد ، ولی دیگر داد نمی کشی و صدایی از تو شنیده نمی شود ، دیگر ترسی از مرگ هم نداری ، فقط می ماند انتظار ، انتظار تا روز موعودت فرا برسد و شاید این بار برای همیشه راحت شوی و هر ثانیه برای تو کشنده تر از قبل ...
در این مدت سخت ترین چیزی که آزارت می دهد ، حرف های پیرامونت است که زنده بودنت را خوب می دانند ...
آری ، اینچنین است که زندانت ، حتی اگر به بزرگی این دنیا باشد ، باز هم برایت زندانت است
باید باور کرد که این معنی اش زندگی نیست ...