گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

آشفته تر از آنم که می بینی ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰
    دو

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است


عاقل هزار دلیل دارد که

تمام کُنَد مزرعه ی مهربانی اش را

برود ، یک جور که انگار جاده ای نبوده

که خراب کند پل نگاهش را به نگاهت

اصلاً

تحسین همه ی خردمندان عاقل اندیش را می خرد

اما دیوانه

بی دلیل

با هر تپش نور

تو را یاد می کند

به مهربانی ات ، به خوبی هایت

چه باشی ، چه ...
Hossein
۳۰ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰ ۴ نظر

توی زندگی یک جاهایی هست که باید یک سختی هایی رو تحمل کنی ، بعضی اتفاق ها ناراحتت میکنه ، اذیتت میکنه ؛ حتی باعث میشه یک مدتی درگیرش بشی ولی کم کم سعی میکنی بر اوضاع مسلط بشی و بحرانت رو حل کنی ؛ اما یک دردهایی هست که تا ابد روی دلت می ماند ، تازه است همیشه ، تاثیرش را همه جوره روی تو می گذارد ، دیگر نمی شود همان آدم قبلی باشی ...

دوبار این حس را توی تمام زندگی ام تجربه کردم ، در هر دو مورد سعی کردم فقط سکوت کنم و تحمل کنم .

همین یکسال پیش بود ...

جلوی در Icu  وقتی رسیدیم که کار تمام شده بود ، خواهری باورش نمیشد ( از حال و هوای بقیه میگذرم که خود آن حکایتی دیگر است ) و با اصرار خواست مامان رو ببینه ، همراهش رفتم تا مواظبش باشم ، دور یک تخت را با پرده پوشانده بودند ، از کنار پرده رفتیم نزدیک تخت ، خواهری داد میزد این مامان نیست که ...

کنارش ایستادم ، لای پنبه ها آرام خوابیده بود ؛ دستم را گذاشتم روی پیشانی اش هنوز گرم بود ، بوسیدمش و خداحافظی کردم 

خواهری را به زور آوردم بیرون و ...

آره ...

اصلاً نمی دانم باید از این چیزها بگم یا نه ، شاید کار خوبی باشد شاید هم نه ، نمی دونم ...

همین ندانستن سبب شد که بنویسم 


پ.ن : همه ی این ها باعث نمیشه عزیزان نزدیکم را دوست نداشته باشم ، همین هایی که همه ی بهانه ی من هستند برای زندگی   

Hossein
۲۷ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰ ۴ نظر

روز آخری که رفتم ملاقاتش دیگه اصلاً نمی تونست تکیه بده ، چون نفسش میگرفت و احساس خفگی بهش دست میداد ، مدتها بود که به خاطر همین مشکل نمی تونست عادی بخوابه – به سختی حرف میزد ، کنارش نشستم روی تخت ، شروع کردم باهاش حرف زدن سر به سر گذاشتن زیاد به هوش نبود معمولا وقتی زیاد درد داشت ، مورفین زیادی میگرفت
مثل این بچه گربه ها صورتم رو میکشیدم رو دستاش ، پاهاش رو نوازش میکردم ، من بهش خیلی وابسته بودم

و اون این رو خوب می دونست این کارا هم شاید بیشتر از این که اونو آروم کنه به من آرامش میداد
یه خورده زودتر از این که وقت ملاقات تموم شه بایستی میرفتم ، موقع خداحافظی که همیشه با ادا های خاصی از طرف من همراه بود یک لحظه دستم رو کشید ، برگشتم و تا دم در براش دست تکون دادم
با محمد قرار داشتم حول و حوش میدان انقلاب ، با هم بودیم و بعد از چند ساعت من از همون سمت میدون به سمت امام حسین سوار تاکسی شدم ، ماشین که به حوالی فردوسی رسید به کلم زد برم یه بار دیگه یه سر بهش بزنم ، بعد فکر کردم بابا خونه تنهاست پس منصرف شدم و سکوت کردم
نزدیکای خونه که رسیدم خواهرم زنگ زد ، امشب قرار بود اون پیشش بمونه ، صداش میلرزید گفت حال مامان بد شده و می خوان ببرنش ccu گفت نمیدونم باید چیکار کنم
بهش گفتم الان خودمون رو میرسونیم ،نترس . زنگ زدم بابا از خونه اومد و با یه دربست خودمون رو رسوندیم بیمارستان . تا طبقه ی پنجم نمیدونم چجوری رفتم ، وقتی رسیدم با تختش توی آسانسور بود که بره طبقه ی ششم ، با پله خودمو زودتر از آسانسور رسوندم دم در ccu وقتی می آوردنش به سمت در ، دستش رو گرفتم و بهش گفتم خوب باش ...
وقتی بردنش که جا به جاش کنن روی تخت ، یکهو به ما گفتن که بیرون باشید ، بعدش پشت سر هم دکترها و پرستارهای مختلف توی یکی دو ساعت رفتن و اومدن ، آخر سر از یکیشون پرسیدیم چی شده آخه ، گفت یک ایست تنفسی داشته که با ایست قلبی همراه شده موفق شدیم ضربان قلب رو بر گردونیم و با کمک دستگاه تنفس رو هم ...
اجازه گرفتیم بریم پیشش ، اول خواهرام رفتن که بعد از فقط چند دقیقه کوتاه ...
من که رفتم دیدم بعد از مدت ها چه آروم و بی صدا ، بدون درد و سرفه ( آخه این آخرا خیلی سرفه میکرد ... ) خوابیده ، هر چی صداش کردم جوابی نداد ...
پرستار گفت تو کما رفته ...
می دونی این یعنی چی ؟
یعنی اون دیگه پاهاش رو زمین نبود ...

حالا یکسال از اون روز و روزهای بعدش می گذره و این تصاویری هست که توی این مدت مثل یک کابوس دور سرم میچرخه ، اتفاق های تلخ و شیرینی در این مدت افتاده که در تک تک ثانیه هاش جاش رو خالی دیدم و میبینم .

Hossein
۲۵ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰ ۴ نظر

من تمام خود را

در نیمه راهی بارانی

در گرگ و میشِ بوسه و تمنا

در آرزو و افسوس خیال ستاره ها

جا گذاشته ام

یادت باشد ...

هر جای قصه

به آواز و رقص بنفشه ها رسیدی

سراغ یک دیوانه ی پریشان را بگیر

شاید در شالیزار سبزِ ترانه ای محلی

همراه گلهایی از جنس نور

باز به هم رسیدیم

تا آن روز ...

تنها آرزویم برای تو

آسمانی آبیست  

Hossein
۲۴ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰ ۳ نظر

پیرمردیست در من

حیران

از سرگشتگی جوانی اش بیمار

چشمانش هنوز منتظر

در هیاهوی طوفان روزگار

دست و پاهایش می لرزد

از غم و هجری بی فرجام

پیرمردیست در من

آرام

خو گرفته به تنهایی خویش

بی تفاوت ز گذشت ثانیه ها

می کند از عمر ، عبور

در پی حادثه ای که برگرداند به او

آن خاطر آشفته ی یار

پیرمردیست در من

خسته

که تمام احساس از تنش رفته

مرگ خود را می بیند هر روز

در هوای ابریِ خانه

دست و پا می زند در غم

که شاید زنده شود یک دم

آن آرزوی شیرینی

که از خاطرش رفته

پیرمردیست در من ...

Hossein
۱۹ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰ ۲ نظر

در کوچه پس کوچه های دلتنگی

آخرین بغض ترانه ی من باش

تا نفس های سبز عاشقی باقیست

جرعه جرعه در این جامِ خالی باش

در این شب های ظلمتِ بی نور

ستاره باران دست های تنها باش

بغض خالی در میان همه حرفام

بخوان مرا و اهورایی باش

دیدگانت خواهر دریاست

بمان تا صبح و هم آغوش ساحل باش

در هوای تو می شود آسود

برای شکوفه ی لرزان نسیم بهاری باش

مرا به غیر تو خیالی نیست

برای این دل خسته امید رهایی باش

Hossein
۱۴ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰ ۴ نظر

صدای شکستن این دل چنان بلند بود که شیشه های چشمان خودت را هم لرزاند ؛  آنقدر ریز ریز شد که دست و پایت را هم برید از من ...

Hossein
۱۲ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰ ۱ نظر

حواستون به دوستی هایی که ایجاد میکنید باشد
آدمها در رابطه ی دوستی دو حالت دارند ، بعضی سریع و راحت وارد یک رابطه می شوند و خیلی زود نزدیک می شوند ، این آدمها این قابلیت را دارند که هر موقع خواستند بروند و فراموشت کنند . بعضی های دیگر اما به سختی و با وسواس خاصی رابطه هاشون رو انتخاب می کنند و خیلی دیرتر این رابطه را تبدیل به یک رابطه ی نزدیک و صمیمی می کنند اما ضعف این آدمها در این است که نمی توانند از این رابطه ها به راحتی خارج شوند و فراموش کنند و ممکن است از این مسئله آسیب ببینند ...
پس حواستان باشد ، قبل از ایجاد هر رابطه ی دوستی هم خودتان را بشناسید و هم طرف مقابلتان را ، چون ممکن است حتی ناخواسته به کسی آسیب بزنید ...

Hossein
۱۱ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰ ۲ نظر