گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

آشفته تر از آنم که می بینی ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰
    دو

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است


اتفاق آنقدر ها هم پیچیده نبود

چشمان تو ...

دل بیقرار من که سالها بود 

پی گمشده اش می گشت ...

و حالا ...

پیوندی ابدی ...

Hossein
۲۹ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۲۶ ۲ نظر

آلزایمر

یعنی فراموشی همه

جز تو

در همهمه ی شلوغی 

فراموش شدگان

...

Hossein
۲۲ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۳۷ ۱ نظر

یک روز شاید باورم کنی

دیر است ولی سنگی به جا مانده است هنوز ...

چند آهنگ قدیمی که شاعرش

روزی برای تو سروده تک تک واژه های عاشقانه را

لای نوشته هایش جای بوسه است

که خشک شده و یادگار مانده است هنوز ...

چند آیه نور و چند شاخه گل

شاید یادگاری ای باشد که با گلاب

آورده باشی به خاطرش

دخترت ، چند قدم آنورتر

بازی می کند در میان نام های خفتگان

و آهنگ توست که صدایش می کند : * ...

بیا بشین دعا کن برای آرامشش

این که می بینی یک عمر دیوانگی کرده است

آدم نشد و جرعه ی آخر را سر کشیده است

گلاب را می‌ریزد و زیر لب می خواند

نوشته : عاشق بود و ماند و رفت ...

بلند می شوی و می‌گویی دیگر بس است

و من می‌مانم و تنهایی و دوباره باز ...

Hossein
۲۱ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۰۵ ۲ نظر

به اندازه ی

قد بودنت

قدر تموم دنیات

قدرت بی کران محبتت

در تمام لحظه ها

می پرستمت

... 

Hossein
۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۲۸ ۱ نظر

گاهی وقت ها گفتن خیلی چیزها سخته ، آزار دهنده ست ...

اشتباه همیشه تاوان داره ، تاوانی که ممکنه خیلی سنگین تر از تصورت باشه

میشه مث خیلی ها به پای این اشتباه سوخت و میشه مث خیلی های دیگه قبول کنی و پای عذابش بایستی ولی نزاری زندگیت رو بسوزونه ؛ عجیب و غریب نیست ، دور و بر رو که نگاه کنی میبینی خیلی ها ، خیلی چیزها را بهت نشون داده بودند ، اصن زندگی خیلی ها رو دیده بودی و آخر و عاقبتش رو ...

خودت رو نمی شناختی ؟ چرا ؟ ولی باز هم تصمیمی گرفتی که توش خودت هیچی نبودی ، چون یاد نگرفتی ، چون یادت نمیآد که کی گفتی: خودم ...

حالا فکر نمیکردی آخر یک روز این ظرف پر خواهد شد و پر شدنش علاوه بر خرابی هایی که شاید تا سالها گریبانت رو میگیره ، کسانی دیگر رو هم درگیر میکنه ...

پیش وجدانم ناراحت نیستم ، مثل همیشه برای همه دوست داشتن های دور و برم کم نگذاشتم ، اما نمی تونم ...

دیگه نمی تونم چیزی باشم که توی باورهام شکسته ...

نمیشه چیزی باشم که خودم نمی خوام ، مرگ رو به خودم نزدیکتر از قبل می بینم ...

چیزی که معلومه ، خداحافظی سخته ...

اما می تونه فرصتی باشه برای یک شروع دوباره ...

 

پ.ن 1 : یادم میآد خواهری یه خواب دیده بود سر ظهر که مامان بهش گفته بود ، همه ی پدر و مادر ها سلامتی بچه هاشون رو می خوان ، اما برای من الان خوبه که حسین نباشه ( نقل به مضمون ) – خدا می دونه حتی در بهترین حالت های زندگی هر موقع رفتم پیشش برای همه که دعا کردم ، حرفام رو که زدم ، تنها چیزی که ازش خواستم این بود که برای اون چیزی خواسته برام دعا کنه ...

 

پ.ن 2 : به اندزه ی یک کوه سنگین و خسته م ؛ و آرامش حلقه ی گمشده ایست که روزی بالاخره پیدایش می کنم و رها در اوج ...

Hossein
۱۰ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۳۸ ۲ نظر