گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

آشفته تر از آنم که می بینی ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰
    دو

۴ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است


می خواستم برایت بنویسم

زیاد و طولانی ، تعریف کنم، گله کنم شکایت کنم غر بزنم یا هرچی ...

از همه چی بگویم برایت ، زمین و زمان مشخص کنم ، اشک بریزم و ...

خلاصه می خواستم حرف بزنم

کاری که خیلی وقتِ نکردم

برای هیچ کس

امّا نمی دانم ، تو بگذار پای بی لیاقتی من

من حرفم نمی آید ، مثل همین جمعه که آمدم 

آن چند قطره اشک هم تمام عصاره ی جان من بعد از خشکسالی عجیب ، تقدیم به تو ...

حالا هم فقط یک جمله

سه سالگی ات مبارک مادرکم ... 

 

پ.ن : چرا رفتی ............ چرا من بی قرارم ................. به سر سودای آغوش تو دارم ...

Hossein
۲۷ دی ۹۳ ، ۱۳:۳۶

کسی در جمعی داستانی می گفت با این مضمون :

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

 رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

داستان به اینجا که رسید همه شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بعضی ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که (عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود)

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.

ببر رفت و زن زنده ماند.

Hossein
۱۶ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۲ ۰ نظر

می خوام این دفعه تصور کنی که توی یک شهر جنگ زده ای و تو مسئول حفاظت از یک منطقه ای ، منطقه ای که توش بزرگ شدی و تمام دلبستگیت به اونجاست

سعی می کنی خوب بجنگی و به هر ترفندی اجازه نزدیک شدن به منطقه ات را ندی ، در عین حالی که میجنگی و اجازه نزدیک شدن به منطقه ات رو نمیدی سعی میکنی در حد توانت منطقه ات رو آباد کنی و بهش برسی

خبر اتفاقاتت می پیچه و دشمنانت از تو کینه به دل میگیرن و سعی میکنن به هر ترفندی شده منطقه رو ازت بگیرن ، چند وقتی میگذره و راه به جایی نمی برن و تو با تمام توانت ایستادی و مبارزه کردی و در حد توانت منطقه ای نیمه خوب رو فراهم آوردی

جمع بندی دشمنات به این میرسه که برای از بین بردن تو باید منطقه ای که تو با خون دل و در دل جنگ داری آباد میکنی رو با خاک یکسان کنند تا بتونن تو رو نا امید کنن و دستگیر ، چون زنده ی تو به درد اونا میخوره

دشمن آماده میشه با تمام قوا حمله کنه ، برای نابودی جایی که بزرگ شدی و برای آبادیش زحمت کشیدی ، اونهم به بهانه ی تو

دلت می خواد باز هم بجنگی ، اما میدونی این دفعه با بقیه موارد فرق میکنه ... ، چیکار باید بکنی ؟ نمیدونی و تصمیم گیری سخته

خیلی سخت ولی فرصت هم نداری ...

دشمن آماده ی حمله شده و شاید چند ساعت یا حداکثر چند روز ، اطلاعات به دست اومده همین ها رو تایید میکنه

چند خمپاره شلیک میشه و چند جای منطقه ات رو آسیب میزنه ، آسیبی که برای درست کردنش کلی وقت و هزینه باید بشه

نمیتونی ببینی که این اتفاق ها به خاطر تو باشه

تصمیمت رو میگیری ، تسلیم میشی و دشمن بعد از شلیک چند خمپاره دیگه بی خیال میشه و خرسند از فتح و دستگیری تو به سوی خانه ی خودش بر میگرده ، تو به اسارت در میآیی و باید برای آنها خدمت کنی

منطقه و سرزمین اجدادیت سرجایش ماند ، حالا شاید برای خودش جای مهمی شده باشد ، همانجور که لیاقتش را داشت ، اما تو دیگر آنجا نیستی

حالا نمی خوام تصور کنی مشکلات و مصیبت های اسارت را ، می خوام ببینی می تونی بفهمی دوری از خاک و ریشه بودن چقدر سخت و ترسناک میشه

جنگ تموم میشه و تو هنوز در اسارتی ، ولی تفسیرهای بعد جنگ از راه رسیده ، بعضی ها از تو قهرمان و بت ساخته اند و بعضی ها تو را کامل نقد کرده و عملکردت را زیر سوال برده اند و معتقداند که بهتر از اینها باید می بودی

که این حرف آخر را خودت بیشتر از همه قبول داری و بابتش جداگانه درد میکشی

آره ، دیگه از این به بعد تنها آرزوت میشه یک روزی سرزمین و ریشه ات آغوشش را برای بازگشت تو باز کند ...

و تو دائم در اسارت و در انتظاری ...

Hossein
۱۴ دی ۹۳ ، ۱۵:۲۱ ۰ نظر

فکر کن مرتکب یک قتل شده ای ، بلافاصله اعتراف کرده ای و بهد از مدت کوتاهی خودت را پای چوبه دار میبینی ، فکر می کنی که چه بهتر که زودتر تمام می شود و می رود ولی ترس از لحظات آخر دیوانه ات می کند ، سایه سنگین ترس بر تمام وجودت رخنه می کند ، ترس از چیزی که تا حالا تجربه اش نکرده ای و تجربه کننده ای بازنگشته ، می کشاننت بالای صندلی ، حلقه ی طناب را نفس به نفس خودت می بینی ، بعد از چند دقیقه خبر می آورن که فعلاً مرگت منتفیست و باید برگردی

برمی گردی به زندانت و بدترین روزهایی را که تا پای مرگ رفتی و برگشتی را برای خودت جور می کنی ، در تنهایی زندانت همه چی را مرور می کنی ، روزهای خوب گذشته ات و حالی که الان داری ، خواب و خوراک هر روزت می شود کابوس های وقت و بی وقت ، درد می کشی ، دردی بی پایان و می دانی به زودی باید تجربه ای را دوباره تجربه کنی

می گذرد و دوباره تو را می خواهند ، اما این دفعه به شدت دفعه اول نمی ترسی چون یک بار این راه رفته ای ، تا بالای صندلی را خوب پیش می روی اما اینبار حلقه ی طناب گردنت را در آغوش می گیرد ، یکی طناب را برایت محکم می کند ، تقریباً مطمئن می شوی اینبار کار تمام است ، به هر حال تو کاری کرده ای که سزاوار چنین سرانجامی شده ای ، صندلی کشیده می شود ، یک لحظه بین زمین و آسمان معلق می شوی ، نفس هایت سخت می شود ، از حال می روی ...

چشمانت را که باز می کنی می بینی باز داخل همان زندانت هستی ، زمین و زمان را میخواهی فحش بدهی ، میفهمی باز هم موعد مرگت را به عقب انداخته اند ، با خودت فکر می کنی شاید خدا می خواهد من را ببخشد ، شاید بتوانم طلب بخشش کنم و فقط بخواهم که من را ببخشند ، شاید فقط این طور بشود آرامش بگیرم

شروع می کنی به تلاش کردن ، از هر راهی که می توانی و بلدی سعی میکنی که طلب بخشش کنی ، اشک و ناله ات را از ته دل روانه می کنی و با تمام وجودت می خواهی اما بخشیده نمی شوی پاسخ هایی سخت و محکم ...

کم کم دوباره نا امید می شوی ، به زندانت بر می گردی و هر روزت را درد می کشی ، خودت بهتر از هر کسی می دانی که حق با تو نیست و مقصر ترین آدم خودت هستی ، کاری از دستت بر نمیآد ، ولی دیگر داد نمی کشی و صدایی از تو شنیده نمی شود ، دیگر ترسی از مرگ هم نداری ، فقط می ماند انتظار ، انتظار تا روز موعودت فرا برسد و شاید این بار برای همیشه راحت شوی و هر ثانیه برای تو کشنده تر از قبل ...

در این مدت سخت ترین چیزی که آزارت می دهد ، حرف های پیرامونت است که زنده بودنت را خوب می دانند ...

آری ، اینچنین است که زندانت ، حتی اگر به بزرگی این دنیا باشد ، باز هم برایت زندانت است

باید باور کرد که این معنی اش زندگی نیست ...

Hossein
۰۸ دی ۹۳ ، ۱۵:۲۸ ۰ نظر