تو از اهالی بارانی
من تو را با شبنم و گل شناختم
آنجا که سپیده ی صبح بود و صدای آب
دل بی قرار من پی لبخند ماه رفته بود که تو را دید و عاشق شد
یادت هست آن هم شاخه ی دوستی و محبت
آن همه ستاره باران لبخند ها و بوسه ها
آن همه اشک های با هم ، برای هم ...
حالا پس از آن همه هم سفره ای و همسفری
دست وحشی زمانه
مرا کنار همین سیاه نوشته های بی تاب نشانده
کنار همین کلمات باران خورده
تا باز
از تو و برای تو بنویسم
مثل همیشه ...
و باز هم حکایت دوری و این غم ماندگار
نمی دانم ...
شاید تمام سهم من از زندگی همین باشد
چه می دانی ...
حتما این دوری خود خواسته ی جبری
بیشتر به تن خسته ی من می آید ...
۳۰ دی ۹۲ ، ۲۳:۲۸
۰ نظر