گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

آشفته تر از آنم که می بینی ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰
    دو

همه ی زندگی در یک جا

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۳، ۰۳:۴۰ ب.ظ

پدر همیشه به پسرش توصیه می کرد که همه ی پول و مدارکش رو توی یک جیبش نزاره ، می گفت تو این جامعه دزد هم پیدا میشه ، وقتی یه جیبتو زد همه چیو با خودش می بره و اونوقت شاید به خیلی چیزایی که داشتی دیگه نرسی ، ولی اگه تقسیم کنی تو جیبهای مختلف ت ، همه چیتو با هم نمی بازی

روزها می گذشت و پسر به احترام حرف پدر سعی می کرد توصیه پدر رو گوش کنه و مواظب باشه تا این که یک روز وقتی همین جور برای خودش داشت راه می رفت به یک مغازه ی کیف فروشی رسید ، ایستاد و به ویترینش خیره شد ، خودش هم نمی دونست دقیقاً دنبال چی هست ولی تو همین نگاه کردن ها ، چشمش به یک کیف افتاد که خیلی شیک و خاص بود ، تا حالا انگار لنگش رو ندیده بود ، طاقت نیاورد و رفت تو مغازه ، مغازه دار هم بهش تاکید کرد که همین یک نمونه رو از این طرح داره ، چشمای پسرک برق میزد ، تمام سرمایه اش رو داد و کیف رو گرفت .

اون شب تا صبح خوابش نبرد ، از اون به بعد دیگه همه ی مدارک و پس انداز پسرک توی کیف بود و هر کودومشون یک قسم کیف رو اشغال کرده بودند ، یواش خیلی چیزهای ارزشمند دیگه پسر هم به آن کیف اضافه شده بود ، حالا دیگه همه ی زندگی پسر تو اون کیف بود ، کیفی همه جا همراه پسرک خودنمایی میکرد ، پسر برای هر کاری و خرجی اول کیف رو با آب و تاب نشان می داد ، به هر کس می رسید قصه کیف رو تعریف می کرد و بهشون نشون می داد ، کم کم همه پسر رو با کیفش می شناختن

خلاصه پسر بود و کیفش ...

تا اینکه یه روز یه دزد آشنا که به پسر حسودی می کرد ، برای اینکه حرصش رو خالی کنه ، با زخمی کردن پسر کیفش رو دزدید. دزد بیچاره از محتویات کیف هر چی فکر می کرد به دردش می خوره، برداشت و باقیش رو همراه کیف به گوشه ای انداخت

حالا پسر همه ی دار و ندارش رو به همراه کیف دوست داشتنی اش از دست داده بود و شده بود خالی و تهی . یه عده ای هم این وسط رسیده بودند و اون رو یاد حرف پدرش می انداختند و به این بهونه با یه ژست روشنفکری ، تحقیرش می کردند . پسرک اما تو این فکر نبود، اون پشیمون نبود ، حرف دیگران هم مهم نبود ، دیگه هیچی براش مهم نبود ، اون همراه بهترین چیزی که داشت همه ی مدارک هویتیش رو هم از دست داده بود و همه چیزهای ارزشمند خودش را ، و این را کسی نمی فهمید ...

روزهای زیادی از آن اتفاق گذشته و پسرک از آن به بعد دیگه تا جایی که بتونه تو خیابون و مغازه ها نمیره ، اگه هم بخواد بره تو جیبهاش چیزی نیست یا بهتر بگم چیزی نداره که بخوان بِبَرن.

اون فقط امیدواره بتونه کیفش رو پیدا کنه ...................................................

۹۳/۱۱/۰۴
Hossein

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی