همه ی زندگی در یک جا
پدر همیشه به پسرش توصیه می کرد که همه ی پول و مدارکش رو توی یک جیبش نزاره ، می گفت تو این جامعه دزد هم پیدا میشه ، وقتی یه جیبتو زد همه چیو با خودش می بره و اونوقت شاید به خیلی چیزایی که داشتی دیگه نرسی ، ولی اگه تقسیم کنی تو جیبهای مختلف ت ، همه چیتو با هم نمی بازی
روزها می گذشت و پسر به احترام حرف پدر سعی می کرد توصیه پدر رو گوش کنه و مواظب باشه تا این که یک روز وقتی همین جور برای خودش داشت راه می رفت به یک مغازه ی کیف فروشی رسید ، ایستاد و به ویترینش خیره شد ، خودش هم نمی دونست دقیقاً دنبال چی هست ولی تو همین نگاه کردن ها ، چشمش به یک کیف افتاد که خیلی شیک و خاص بود ، تا حالا انگار لنگش رو ندیده بود ، طاقت نیاورد و رفت تو مغازه ، مغازه دار هم بهش تاکید کرد که همین یک نمونه رو از این طرح داره ، چشمای پسرک برق میزد ، تمام سرمایه اش رو داد و کیف رو گرفت .
اون شب تا صبح خوابش نبرد ، از اون به بعد دیگه همه ی مدارک و پس انداز پسرک توی کیف بود و هر کودومشون یک قسم کیف رو اشغال کرده بودند ، یواش خیلی چیزهای ارزشمند دیگه پسر هم به آن کیف اضافه شده بود ، حالا دیگه همه ی زندگی پسر تو اون کیف بود ، کیفی همه جا همراه پسرک خودنمایی میکرد ، پسر برای هر کاری و خرجی اول کیف رو با آب و تاب نشان می داد ، به هر کس می رسید قصه کیف رو تعریف می کرد و بهشون نشون می داد ، کم کم همه پسر رو با کیفش می شناختن
خلاصه پسر بود و کیفش ...
تا اینکه یه روز یه دزد آشنا که به پسر حسودی می کرد ، برای اینکه حرصش رو خالی کنه ، با زخمی کردن پسر کیفش رو دزدید. دزد بیچاره از محتویات کیف هر چی فکر می کرد به دردش می خوره، برداشت و باقیش رو همراه کیف به گوشه ای انداخت
حالا پسر همه ی دار و ندارش رو به همراه کیف دوست داشتنی اش از دست داده بود و شده بود خالی و تهی . یه عده ای هم این وسط رسیده بودند و اون رو یاد حرف پدرش می انداختند و به این بهونه با یه ژست روشنفکری ، تحقیرش می کردند . پسرک اما تو این فکر نبود، اون پشیمون نبود ، حرف دیگران هم مهم نبود ، دیگه هیچی براش مهم نبود ، اون همراه بهترین چیزی که داشت همه ی مدارک هویتیش رو هم از دست داده بود و همه چیزهای ارزشمند خودش را ، و این را کسی نمی فهمید ...
روزهای زیادی از آن اتفاق گذشته و پسرک از آن به بعد دیگه تا جایی که بتونه تو خیابون و مغازه ها نمیره ، اگه هم بخواد بره تو جیبهاش چیزی نیست یا بهتر بگم چیزی نداره که بخوان بِبَرن.
اون فقط امیدواره بتونه کیفش رو پیدا کنه ...................................................