گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

آشفته تر از آنم که می بینی ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰
    دو

امروز محمد علیزاده یک آهنگ جدید داده به اسم زخم ...

جدا از اینکه بعضی از آهنگ های او را دوست دارم، یاد پیرمرد افتادم که توی کوچه ی قدیمی هنوز منتظره

اسم آهنگ منو یاد پلاک خونه پیرمرد میندازه ...

لینک آهنگ 

Hossein
۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۹:۰۵ ۰ نظر

می گفت رفتم دوباره توی همون محله ی قدمی ، با همون شکل و ظاهرش با یه پلاک جدید ...

می گفت هر چند روز توش یه گل می کارم به پاش آب می ریزم تا خونه عطر و بوش رو حفظ کنه ...

می گفت کارم هر روز اول صبح تا شب میآم میشینم زل میزنم به در تا شاید بیآد ...

می گفت تا حالا که نیومده ولی من شبا میگیرمش تو آغوشم و می خوابم ...

می گفت نذز کردم براش قربونی کنم ...

می گفت بالاخره این خونه صاحب می خواد ، یکی باید بالا سرش باشه ، یکی باید نفس به نفس گلاش باشه ...

می گفت اگه بمیرم و نیآد هم اینجا احتمالاً بشه موزه ، بعد شاید یه وقت توی گشت و گذارش به اینجا برسه ، اونوقت حتماً می شناستش

می گفت آدم به هر حال ممکنه بدی کنه ، خطا کنه ، ولی آدم وقتی نتونه خودشو ببخشه ، زندگیش میشه جهنم ، بعد همینجوری از تو می سوزه آروم آروم ، هیشکی هم نمی فهمه ، منکه صاحبش بیآد و خاموشش کنه ...

می گفت معنی بخشش رو آدمی که بخشیده نمی فهمه ، آدمی که بخشیده شده می فهمه ...

می گفت از منی که تجربه کردم بشنو امید و مرگ ، دو کفه ی ترازویی هستند که باهشون چرخه ی زندگی ساخته می شه ، بدترین جای اون برزخیه که تو بین این دو تا گیر کرده باشی ...

می گفت ...

راستش اومدم جوابش رو بدم اما دلم به حالش سوخت ...

گذاشتم همه حرفاش رو بزنه و اونم گفت ...

بین خودمون باشه ، حقیر شده بود ، خیلی حقیر ، هر روز می دیدمش ها

ولی تا حالا اینجوری وراندازش نکرده بودم ، یه موقعی واسه خودش کسی بود ، همه اون چیزی رو که ما بهش می گفتیم خوشبختی داشت اما ...

یاد این فیلم ها افتادم که مثلاً آدم شاخ داستانشون رو می بردن زوری با تزریق و این چیزا معتاد می کردن ، بعد ولش می کردن ، آدمه هر روز شکسته تر و داغون تر می شد ، همه چیشو از دست می داد ، بعد در بهترین حالت وقتی به ته خط می رسید اگه نمی مرد می بردن ترکش می دادن ، ولی اون دیگه اون آدم سابق نمی شد ... یا نه به همین روایت ها ، سنتوری ...

می دونی ، قطعاً اولین مقصر خودش بوده و هست ، ولی توی پیچیدگی زندگی اون ، خیلی ها پاشون گیرهست ...

پ.ن : با اجازه ی خودش بخش هایی از حرفاش رو آوردم اینجا ...

Hossein
۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۱:۳۷ ۰ نظر

نه بهار با هیچ اردیبهشتی

نه تابستان با هیچ شهریوری

و نه زمستان با هیچ اسفندی

اندازه پاییز به مذاق خیابانها خوش نمى آید 

پـائیز مــهری دارد کـه بـــَر دل هـر خیـابان مـی نشیند . . .

 

پ.ن : این متن رو امروز توی راه دفتر شنیدم

و چقدر اندازه ی من است ...

Hossein
۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۱:۲۳ ۰ نظر

رشته ای برگردنم افکنده دوست ...

 

Hossein
۳۰ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۵۳ ۰ نظر

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش


بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر ...

 

پ.ن : همین ...

Hossein
۲۲ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۷ ۰ نظر

باید حتماً باهم دعوا کنیم ...!؟

چون زورت زیاده به حرفم گوش نمیدی ، چی ازت کم میشه اگه چیزی که میخوام بشه

دیدن زجر کشیدن کسی رو دوست داری ... !؟

اصن قبول ، من اشتباه زیاد کردم

قبول دیگه

خب ، پس تو چی کاره ایی این وسط ...

حداقل تو که وضعیت منو کامل میدونی

نمی دونی ... !؟

به تو که دروغ نمی تونم بگم ، خودت شاهد

این نمیشه که ما همش با هم دعوا کنیم یا من التماس

چی ...!؟

واسطه !؟ الان گفتی واسطه !؟

اصن محل من میزارن !؟

پی خوش خوشان خودشون رفتن و ما هیچ

کم بهشون گفتم ، کم منتشون رو کشیدم و می کشم

تو هم که بهشون حال میدی معلومه ما رو بی خیال دیگه

خودت که شاهدی

اینا رو که صدبار بهت گفتم تو هم هیچ ، الان فک کردم شاید صدای از ما بهترون برات لذت بخش تره ما رو کلاً سایلنت کردی ، هرچی هوار میزنیم فقط همین خاموش روشن شدمون رو می بینی

گفتم ایشالا اهل خوندن که هستی ، حوصله ت سر رفتش یه وقت این اینباکست رو بالا پایین می کردی

پیام ما رو بگیری

راستی، می دونی که خیلی خاطرت رو میخوام ، منت کشی نیستا ، خودت می دونی و خودم

منتظرم  

((Copy + Paste ))

 

پ.ن: خدایا تو شاهدی که من هیچ چیزی رو برای خودم برنداشتم ...

Hossein
۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۵ ۰ نظر

توی یه جاده

تو بیابونی

سربالایی

بنزین تموم شده ...

زدی رو باک ذخیره

...

Hossein
۱۰ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۱۵ ۰ نظر

آدمها جالبند ...

قضاوت می کنند ، بی آن که بدانند ، بی آن که بفهمند و یا حداقل بخواهند که بفهمند

 چنان هم در این مورد حق به جانب عمل می کنند و از آنطرف چماق دوستی و لطف بر می دارند که نگو

کافیست اعتراض کنی ، آنقدر ناز بر سرت می کوبند که نفهمی از کجا خورده ای

آنوقت این قضاوتشان را بسط می دهند و به اشتراک می گذارند و برای هم دیگر به به و چه چه راه می اندازند که ببین ما چقدر می فهمیم و آن یارو نمی فهمد

به قول آن بنده خدا " چقد خوبیم ما ...!" و با احساس رضایت کامل زندگی می گذرانند از رفتارهایشان

اما خدا آن روز را نیارد

آن روزی که از طرف دیگرانی قضاوت شوند

چنان برمی آشبوند و پرچم شیون و زاری را برافراشته می کنند که بیا و ببین

بعد هم با  یک ژست روشنفکرانه  شروع می کنند به حرف های آنطوری زدند که چرا دخالت ؟ حد شخصی ما کجاست

چرا بهتان ، ...

خلاصه آنقدر شلوغش می کنند که تو خود دانی ...

حالا همین که خرشان از پل بگذرد و کشتی طوفان زده را آرام کنند ، دنبال سوژه ای جدید می روند و ...

روز از نو ، روزی از نو ...نقدر

Hossein
۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۳۶ ۰ نظر