بچه که هستی هزار تا فکر و خیال داری برای بزرگ شدنت ، صبح ها به این امید بلند میشی که گام هایت را برای رسیدن چیزهایی که آرزو داری بر میداری ؛ به عشق این به مدرسه میری که در کلاس ، موضوع انشایت که شد در آینده می خواهید چه کاره شوید ، هر چی توی سرت هست رو بیاری رو کاغذ و برای همه بلند بخونی .
بچه که هستی توی بازی های بچه گانه ات حواست به کمبودهای دور و برت هست ، می دانی که در چه شرایطی داری درس می خوانی و با چه امکاناتی بزرگ می شوی ؛ همه ی ذهنت را جمع میکنی که وقتی بزرگ شدی برای نسل بعد از تو این مشکلات نباشد ، نکند راه مدرسه اش سخت باشد مثل ما ؛ یک وقت پیش نیاید کلاس درس سرد باشد ، نکند کمبودی را احساس کند ...
دختر که باشی همه می دانند عزیز پدر هستی ؛ مادرت دلش ضعف می رود برای موهای بلند ریخته روی شانه هایت ؛ بابا میمیرد برای ناز کردن هایت ؛ همه ی عشق پدر و مادر این می شود که روزی تو را در بلندای رفیع تحصیلات علمی ببیند و به تو ببالنند ؛ برای لباس سفید عروسی ات لحظه شماری می کنند
می دانی ... !؟
زندگی در روستا سختی های خاص خودش را دارد ...
درس خواندن و بزرگ شدنش هم به همین نسبت سخت است ...
به مدرسه که می روی فکر همه ی سختی هایش را کرده ای و آن را به جان خریده ای ، خداییش توقع ای هم از کسی نداری ...
اما
گاهی آتش غفلت همه ی آدم بزرگ های شهر دامان تو را می گیرد و تو را می برد
دیگر برایت آن آرزوهای بزرگ و آن تصمیم ها در یک لحظه سوختن ، پدر و مادر آب شدن جگر گوشه شان را گوشه ی تخت به نظاره نشستند و ...
حالا من اینجا دور از همه ی آن اتفاق هایی که برای تو و دوستانت افتاد ؛ دلم گرفته و تنها اشک هایم را می توانم تقدیمت کنم ...
+ لینک خبر