گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

آشفته تر از آنم که می بینی ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰
    دو

تقدیم به سیلان

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ب.ظ

بچه که هستی هزار تا فکر و خیال داری برای بزرگ شدنت ، صبح ها به این امید بلند میشی که گام هایت را برای رسیدن چیزهایی که آرزو داری بر میداری ؛ به عشق این به مدرسه میری که در کلاس ، موضوع انشایت که شد در آینده می خواهید چه کاره شوید ، هر چی توی سرت هست رو بیاری رو کاغذ و برای همه بلند بخونی .

بچه که هستی توی بازی های بچه گانه ات حواست به کمبودهای دور و برت هست ، می دانی که در چه شرایطی داری درس می خوانی و با چه امکاناتی بزرگ می شوی ؛ همه ی ذهنت را جمع میکنی که وقتی بزرگ شدی برای نسل بعد از تو این مشکلات نباشد ، نکند راه مدرسه اش سخت باشد مثل ما ؛ یک وقت پیش نیاید کلاس درس سرد باشد ، نکند کمبودی را احساس کند ...

دختر که باشی همه می دانند عزیز پدر هستی ؛ مادرت دلش ضعف می رود برای موهای بلند ریخته روی شانه هایت ؛ بابا میمیرد برای ناز کردن هایت ؛ همه ی عشق پدر و مادر این می شود که روزی تو را در بلندای رفیع تحصیلات علمی ببیند و به تو ببالنند ؛ برای لباس سفید عروسی ات لحظه شماری می کنند

می دانی  ... !؟

زندگی در روستا سختی های خاص خودش را دارد ...

درس خواندن و بزرگ شدنش هم به همین نسبت سخت است ...

به مدرسه که می روی فکر همه ی سختی هایش را کرده ای و آن را به جان خریده ای ، خداییش توقع ای هم از کسی نداری ...

اما

گاهی آتش غفلت همه ی آدم بزرگ های شهر دامان تو را می گیرد و تو را می برد

دیگر برایت آن آرزوهای بزرگ و آن تصمیم ها در یک لحظه سوختن ، پدر و مادر آب شدن جگر گوشه شان را گوشه ی تخت به نظاره نشستند و ...

حالا من اینجا دور از همه ی آن اتفاق هایی که برای تو و دوستانت افتاد ؛ دلم گرفته و تنها اشک هایم را می توانم تقدیمت کنم ...


+ لینک خبر

۹۱/۰۹/۲۰
Hossein