نامه ای برای فردای نگار
راستش حرف هایی دارم برای موقعی که زمان رشد فکر و اندیشه ات هست زمانی که به بلوغ شخصیتی خودت فکر می کنی ، اهل نصیحت نیستم یا مشورت را تا نخواهی دخالت می دانم ، اما می ترسم کوچکی قدمهایت به تند بادی که در این سالها عمر مرا با خود می برد نرسد ، خدا را چه دیدی ، مثلا بیست سال دیگر من نباشم تا برایت بگویم ، امروز می خواهم بنویسم تا ببینی من چگونه شناختم این دنیا و آدم هایش را ، که اگر خواستی این راه را بروی چراغی باشم جلوی پایت ...
آری کوچک آرام من
این دو کلمه زندگی و آینده ی تو را خواهد ساخت ...
تجربه ی من می گوید دنیا اینقدر هم که این آدم ها می گویند بد نیست ، به اندازه ی تمام عمرت زیبایی دارد برای لذت بردن و کشف ناشناخته هایی که از حوصله ی خیلی از آدم ها خارج است ؛ یادت باشد دلبسته ی هیچ کدامشان نشوی که یک روزی باید بگذاری و بروی اما این باعث نشود که برای دیدن و داشتن آن ها کوتاهی کنی که در آینده ای نه چندان دور "ای کاش" هایت بلند باشد و "آه" همدم دم و بازدمت ...
اما چیزی که باعث شده بیشتر آدم ها از دنیا بنالند ، چارچوب و قواعدهاییست که خودشان بر سر راه آن گذاشته اند و اینقدر آن را زشت و زننده کرده اند که خودشان هم میلی به دیدنش ندارند ...
تمام جنگ های کوچک و بزرگ ، سرد و گرم اتفاق افتاده حاصل خودخواهی های همین آدم هاییست که به ذلت همدیگر راضی شده اند ، تمام کشتارهای جمعی و فردی برای یک خصوصیت بارز آدم هاست و اینکه آنها همه چیز را همان جور که خودشان دوست دارند می خواهند
لازم نیست زیاد دور بروی برای اثبات حرف من ، فقط کافیست یک نگاهی به اطراف خودت بیاندازی و در رفتار همین آدم ها کمی دقیق شوی ...
آدم ها تو را دوست دارند ولی همانجور که خودشان می خواهند نه آنجور که تو هستی ، همین که رفتاری ببینند که مورد پسندشان نباشد تیغ را می کشند و هر کدام به نحوی به سراغت می آیند ، لزوماً نه از سر نفرت و کینه ، نه ... ، با دلسوزی تمام می خواهند تو را جراحی کنند و تبدیلت کنند به همان آدم دوست داشتنی خودشان
یادت باشد آدم ها حتی وقتی با تو دشمن باشند خیلی رودررو با تو نمی جنگند ، خنجرهایشان را با هزار آویز زیبا و با نرمی تمام از پشت بر تو فرو می کنند و خواسته و ناخواسته تا آخر عمر نمک بر آن می پاشند تا دل خودشان آرام گیرد ...
غنچه ی تازه وارد من
آدم ها موجودات عجیب و غریبی هستند که اگر برای شناختشان وقت نگذاری به آرامی نابودت می کنند ؛ اما راهش چیست ... ؟ من به تو می گویم
یک راه این است که مثل خودشان باشی ، چیزی که سالها به من گفتن و نتوانستم ، اینجوری تو خیلی راحت تر و آسوده تر زندگی خواهی کرد و رفتار اعجاب انگیز آنها به رفتاری عادی و طبیعی تبدیل خواهد شد
اما اگر راه دیگری در پیش گرفتی ، بدان درد و رنج زیادی را باید تحمل کنی ، این که تمام عمرت را به فکر دیگران باشی و سعی کنی در تمام لحظات زندگیت اولویتت دیگران باشند ، شاید خوب باشد اما برای آدم ها این رفتار تو بعد از یک مدت تبدیل می شود به وظیفه...
تو همیشه برایشان هستی و سعی می کنی مشکلاتشان را کمتر کنی ، از صمیم قلب دوستشان داری و برایشان خوشبختی می خواهی ، همانجور که خودشان می خواهند ، آنها هم تو را دوست دارند ولی به روش خودشان که برایت گفتم ...
یادت باشد که اگر خواستی در این راه بمانی بگرد و هم جنس هایی از خودت پیدا کن تا در کنارشان آرام باشی و بتوانی زندگی کنی و گرنه ...
نگار عزیزم
همواره و تا آخر عمر ، احترام پدر و مادرت را داشته باش و از کوشش در جهت خوشحالی آنها کوتاهی نکن ، که دین بزرگی به گردنت دارند ؛ اما نگذار آنها برای آینده ات تصمیم بگیرند و راهی را که شاید خود آرزو داشته اند برای تو بسازند تا تو هم بتوانی همین را برای فرزندت بخواهی ...
یادت باشد که تنها یکبار زندگی خواهی کرد و لحظه هایی که رفته هرگز باز نخواهند گشت ...
و مهمتر از همه ...
خداییست که تو را عاشقانه دوست دارد و بی هیچ منتی می بخشد و بی هیچ چشم داشتی فراموش می کند
دوستدار همیشگی تو ...