حکایت برگ پاییزی
يكشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۴۹ ب.ظ
نبین که خشک و زرد و پوسیده روی زمینم
نبین که دارم زیر پای غریبه ها خُرد می شوم
نبین آن ها که بچه ها هم دیگر بهم ضربه می زنند
نبین که اینقدر ضعیف و شکننده شده ام
روزگاری به محکم ترین درخت شهر
بند بودم
روزگاری سر سبزی مرا هیچ کس نداشت
روزگاری آن بالاها برای خودم با باد
می رقصیدم
زمانی برای خودم کسی بودم
...
۹۳/۰۹/۰۹