چند دقیقه با یک نسل قدیمی
پیرمرد هفتاد ، هشتاد ساله ، که با یک پیکان مسافر کشی میکرد برام تعریف میکرد از زمانی که جزء گارد محافظتی شاهنشاهی بود ، آن موقعی که به قول خودش شمشیر و اسلحه به کمر تو خیابون گشت میزد و کسی جرات حرف زدن نداشت ؛ میگفت زن خوب خیلی مهم هستش تو زندگی ، می گفت پدر ما به خاطر فرار از خدمت با دختر یک تاجر ازدواج کرده ، ظاهراً پدربزرگش هم از این آخوندهایی بوده که با رضا خان رفت و آمد داشته ، ظاهر زنش کلی جناب پدر را تیغ میزده و حسابی از دست کارای مادرش عصبانی بود چون یکبار هم لفظ مادر رو به کار نبرد ؛ تازه بعد از ازدواج پدر محترم در یکی از مهمونی هایی که رضا شاه هم بوده و عیش و نوش براه ، مورد توجه قرار میگیرد و به خدمت هم می رود
بعد برام تعریف کرد که چجوری نوبت خودش شده و سراغ دختر یک تاجری میره که از پدرش خوشش اومده بوده و به خواهرش میگه دختر تاجر رو براش بگیره . تاجر جوون رو دعوت میکنه به حجره اش و بعد از سوالهای اخلاقی در مورد شراب و اعتیاد و ... یکی از شرایط ازدواج با دخترش رو داشتن رساله ی آقای خمینی عنوان میکنه که به قول پیرمرد اون روزها از نظر ما یک آدمی بود که میخواست مملکت رو به آشوب بکشه ، خلاصه پس از کش و قوس های زیاد بر سر همین مساله توافقاتی حاصل میشه اما در حین همین توافقات دختر دیگری رو هم خواستگاری میکنن که دیپلم داشته و قصد ادامه تحصیل در دانشگاه . پیرمرد تعریف میکرد که با دختر تاجر به هم میزنه و دختر تحصیلکرده رو ترجیح میده ، گفتش بابابزرگم رو خواب دیدم که از کاری که با دختر تاجر کردم ناراحت بود
هنوز توی ترافیکیم و من ترجیح میدم دیرتر برسیم تا بیشتر برایم بگوید ، مشتاقانه گوش میدهم و او که این مساله را از چشم من می خواند برایم ادامه میدهد که باید زن و شوهر با هم دوست باشن ، اون موقع ها ما برای خودمان کسی بودیم و خوب خرج میکردیم ، انقلاب که شد همه ی ما را اخراج کردند ، یک روز گفتن بیایید فلان جا ، رفتیم دیدم هادی خامنه ای نشسته ، بهش اصرار کردم که ما کجا بریم ، ده دوازده سال سابقه داریم و از این حرفها ، بهم گفت شما روی قلبتون نوشته جاوید شاه ، ما جاوید خمینی هستیم ؛ بعدش هم ما رو باز خرید کردن ولی باجناقمون توی ستاد مشترک بود و ماندگار شد و کلی هم الان مقامش بالا رفته .
می گفت البته من نزاشتم بچه ها کم و کسری داشته باشن همشون تحصیل کرده هستن ولی این زن ما میگه چرا باجناقت برا بچه ها این کار رو کرد و تو نمی کنی ، چرا این چیز رو خرید و تو نمی خری ، اصلا یادش رفته اون موقع ها چقدر خرج میکردیم ...
دیگه تقریباً رسیده بودیم ، باز بهم گفت زن و شوهر باید با هم بسازن وگرنه فایده نداره ، ترمز کرد و گفت به سلامت ، تشکر کردم و پیاده شدم