گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

آشفته تر از آنم که می بینی ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰
    دو

۵۵ مطلب با موضوع «روزمرگی ها و خاطرات» ثبت شده است


توی زندگی یک جاهایی هست که باید یک سختی هایی رو تحمل کنی ، بعضی اتفاق ها ناراحتت میکنه ، اذیتت میکنه ؛ حتی باعث میشه یک مدتی درگیرش بشی ولی کم کم سعی میکنی بر اوضاع مسلط بشی و بحرانت رو حل کنی ؛ اما یک دردهایی هست که تا ابد روی دلت می ماند ، تازه است همیشه ، تاثیرش را همه جوره روی تو می گذارد ، دیگر نمی شود همان آدم قبلی باشی ...

دوبار این حس را توی تمام زندگی ام تجربه کردم ، در هر دو مورد سعی کردم فقط سکوت کنم و تحمل کنم .

همین یکسال پیش بود ...

جلوی در Icu  وقتی رسیدیم که کار تمام شده بود ، خواهری باورش نمیشد ( از حال و هوای بقیه میگذرم که خود آن حکایتی دیگر است ) و با اصرار خواست مامان رو ببینه ، همراهش رفتم تا مواظبش باشم ، دور یک تخت را با پرده پوشانده بودند ، از کنار پرده رفتیم نزدیک تخت ، خواهری داد میزد این مامان نیست که ...

کنارش ایستادم ، لای پنبه ها آرام خوابیده بود ؛ دستم را گذاشتم روی پیشانی اش هنوز گرم بود ، بوسیدمش و خداحافظی کردم 

خواهری را به زور آوردم بیرون و ...

آره ...

اصلاً نمی دانم باید از این چیزها بگم یا نه ، شاید کار خوبی باشد شاید هم نه ، نمی دونم ...

همین ندانستن سبب شد که بنویسم 


پ.ن : همه ی این ها باعث نمیشه عزیزان نزدیکم را دوست نداشته باشم ، همین هایی که همه ی بهانه ی من هستند برای زندگی   

Hossein
۲۷ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰ ۴ نظر

روز آخری که رفتم ملاقاتش دیگه اصلاً نمی تونست تکیه بده ، چون نفسش میگرفت و احساس خفگی بهش دست میداد ، مدتها بود که به خاطر همین مشکل نمی تونست عادی بخوابه – به سختی حرف میزد ، کنارش نشستم روی تخت ، شروع کردم باهاش حرف زدن سر به سر گذاشتن زیاد به هوش نبود معمولا وقتی زیاد درد داشت ، مورفین زیادی میگرفت
مثل این بچه گربه ها صورتم رو میکشیدم رو دستاش ، پاهاش رو نوازش میکردم ، من بهش خیلی وابسته بودم

و اون این رو خوب می دونست این کارا هم شاید بیشتر از این که اونو آروم کنه به من آرامش میداد
یه خورده زودتر از این که وقت ملاقات تموم شه بایستی میرفتم ، موقع خداحافظی که همیشه با ادا های خاصی از طرف من همراه بود یک لحظه دستم رو کشید ، برگشتم و تا دم در براش دست تکون دادم
با محمد قرار داشتم حول و حوش میدان انقلاب ، با هم بودیم و بعد از چند ساعت من از همون سمت میدون به سمت امام حسین سوار تاکسی شدم ، ماشین که به حوالی فردوسی رسید به کلم زد برم یه بار دیگه یه سر بهش بزنم ، بعد فکر کردم بابا خونه تنهاست پس منصرف شدم و سکوت کردم
نزدیکای خونه که رسیدم خواهرم زنگ زد ، امشب قرار بود اون پیشش بمونه ، صداش میلرزید گفت حال مامان بد شده و می خوان ببرنش ccu گفت نمیدونم باید چیکار کنم
بهش گفتم الان خودمون رو میرسونیم ،نترس . زنگ زدم بابا از خونه اومد و با یه دربست خودمون رو رسوندیم بیمارستان . تا طبقه ی پنجم نمیدونم چجوری رفتم ، وقتی رسیدم با تختش توی آسانسور بود که بره طبقه ی ششم ، با پله خودمو زودتر از آسانسور رسوندم دم در ccu وقتی می آوردنش به سمت در ، دستش رو گرفتم و بهش گفتم خوب باش ...
وقتی بردنش که جا به جاش کنن روی تخت ، یکهو به ما گفتن که بیرون باشید ، بعدش پشت سر هم دکترها و پرستارهای مختلف توی یکی دو ساعت رفتن و اومدن ، آخر سر از یکیشون پرسیدیم چی شده آخه ، گفت یک ایست تنفسی داشته که با ایست قلبی همراه شده موفق شدیم ضربان قلب رو بر گردونیم و با کمک دستگاه تنفس رو هم ...
اجازه گرفتیم بریم پیشش ، اول خواهرام رفتن که بعد از فقط چند دقیقه کوتاه ...
من که رفتم دیدم بعد از مدت ها چه آروم و بی صدا ، بدون درد و سرفه ( آخه این آخرا خیلی سرفه میکرد ... ) خوابیده ، هر چی صداش کردم جوابی نداد ...
پرستار گفت تو کما رفته ...
می دونی این یعنی چی ؟
یعنی اون دیگه پاهاش رو زمین نبود ...

حالا یکسال از اون روز و روزهای بعدش می گذره و این تصاویری هست که توی این مدت مثل یک کابوس دور سرم میچرخه ، اتفاق های تلخ و شیرینی در این مدت افتاده که در تک تک ثانیه هاش جاش رو خالی دیدم و میبینم .

Hossein
۲۵ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰ ۴ نظر

+ می دونی چی تو زندگی به طور جدّی عذابت میده ؟

o چیزهایی که داشتی و با قدرناشناسی از دستشون دادی ، همونی که بهش میگن بی لیاقتی


پ.ن : اینجا به احترام دوستان باز است .

Hossein
۰۲ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰ ۶ نظر

فراموشی تقدیر ماست یا تقصیر ما ........... ؟

Hossein
۲۸ آذر ۹۱ ، ۱۲:۰۰

+ داشتم میگفتم ، هنوز هیچی نشده روزی 4 5 تا قرص باید بخورم

- جدّی !؟

+ آره ...

4

5

تا

هنوز هیچی نشده ...

هنوز

هنوز 

.

هیچی نشده !؟

- چیزی شد !؟

+ بی خیال ...

Hossein
۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۲:۰۰

بچه که هستی هزار تا فکر و خیال داری برای بزرگ شدنت ، صبح ها به این امید بلند میشی که گام هایت را برای رسیدن چیزهایی که آرزو داری بر میداری ؛ به عشق این به مدرسه میری که در کلاس ، موضوع انشایت که شد در آینده می خواهید چه کاره شوید ، هر چی توی سرت هست رو بیاری رو کاغذ و برای همه بلند بخونی .

بچه که هستی توی بازی های بچه گانه ات حواست به کمبودهای دور و برت هست ، می دانی که در چه شرایطی داری درس می خوانی و با چه امکاناتی بزرگ می شوی ؛ همه ی ذهنت را جمع میکنی که وقتی بزرگ شدی برای نسل بعد از تو این مشکلات نباشد ، نکند راه مدرسه اش سخت باشد مثل ما ؛ یک وقت پیش نیاید کلاس درس سرد باشد ، نکند کمبودی را احساس کند ...

دختر که باشی همه می دانند عزیز پدر هستی ؛ مادرت دلش ضعف می رود برای موهای بلند ریخته روی شانه هایت ؛ بابا میمیرد برای ناز کردن هایت ؛ همه ی عشق پدر و مادر این می شود که روزی تو را در بلندای رفیع تحصیلات علمی ببیند و به تو ببالنند ؛ برای لباس سفید عروسی ات لحظه شماری می کنند

می دانی  ... !؟

زندگی در روستا سختی های خاص خودش را دارد ...

درس خواندن و بزرگ شدنش هم به همین نسبت سخت است ...

به مدرسه که می روی فکر همه ی سختی هایش را کرده ای و آن را به جان خریده ای ، خداییش توقع ای هم از کسی نداری ...

اما

گاهی آتش غفلت همه ی آدم بزرگ های شهر دامان تو را می گیرد و تو را می برد

دیگر برایت آن آرزوهای بزرگ و آن تصمیم ها در یک لحظه سوختن ، پدر و مادر آب شدن جگر گوشه شان را گوشه ی تخت به نظاره نشستند و ...

حالا من اینجا دور از همه ی آن اتفاق هایی که برای تو و دوستانت افتاد ؛ دلم گرفته و تنها اشک هایم را می توانم تقدیمت کنم ...


+ لینک خبر

Hossein
۲۰ آذر ۹۱ ، ۱۲:۰۰

دلت برای کسی تنگ بشه چیکار می کنی !!؟

زنگ می زنی !؟

میری می بینیش !؟

اس ام اس ، چت ، ...

اگه اون آدم خیلی خیلی بهت نزدیک بوده باشه و تو دیگه نتونی ببینیش چی !؟

تنها کار باقی مونده این میشه که میشینی یه گوشه هر چی عکس و فیلم داری میآری وسط ، سعی میکنی تموم خاطراتت رو باهاش مرور کنی ، هر چی روزهای خوب و آرومی که باهاش داشتی ، همه ی خوبی هاش رو ، همه ی بودن ها و مهربونی های بی دریغش رو ...

یواش یواش شروع میکنی به حرف زدن اما حواست نیست !

با خودت !؟

نه ...

با اونی که حالا دیگه نداریش و لا به لای همین چیزهای باقیمانده ازش خودت رو داری سیراب میکنی

بالاخره بغض گلوت رو میگیره ، یه جورایی که بخواد خفه ت کنه ...

خواستم بگم دلم بدجور تنگ شده ...

آخه هیچکس مثل تو ، من رو نمی شناخت ؛ حتی بهتر از خودم ...

Hossein
۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۲:۰۰