پازلی هزار تیکه که مدت ها بود گوشه ی خونه افتاده بود و خاک می خورد و هیچکس علاقه ای به درست کردنش نداشت و نمی دونست با درست کردنش چه چیزی از آب در خواهد اومد ، مورد توجه دخترک قرار گرفت
دخترک از بی توجهی صاحب خانه استفاده کرد و اون رو ازش گرفت و به خونه ش برد ، یک میز بزرگ براش در نظر گرفت و با صبر و علاقه ی منحصر به فردش ، مدت ها روش وقت گذاشت ، هر روز ساعتی از زندگیش رو برای پازل گذاشت و تکه ها رو با حوصله کنار هم چیند ، گاهی روز و گاهی شب ...
مدتی زیادی گذشت تا علاقه ی دخترک نتیجه داد وقتی آخرین تکه ها را چسباند در مقابلش پسری را دید که تمام قد ایستاده و در حالی که لبخند به لب دارد به چشمانش خیره شده ...
دخترک حاصل کارهایش را که حالا تابلویی برای او شده بود را قاب کرد و به دیوار کوبید ، حالا هر موقع می خواست پسر لبخند به لب آماده دیدار او بود ...
روزها گذشت و در این مدت دوستانش که به دیدار او می آمدند از دیدن این تابلو شگفت زده می شدند و لذت می بردند ، اما کیست که نداند ما بیشتر اوقات احساس مالکیت رو با دوست داشتن اشتباه می گیریم ، حالا خیلی ها می خواستند این تابلو را برای خودشان داشته باشند ، در خانه شان نصب کنند تا پسرک به آنها لبخند بزند و به چشمان آنها خیره شود ، طبیعی ست که خودشان حال و حوصله ی ساختن آن را نداشتند و آن را آماده می خواستند ؛ پازلی که مدت ها بود خاک می خورد و کسی کشفش نکرده بود حالا شده بود مایه ی حسادت همه ...
اما آنها تصمیم خودشان راگرفته بودند و حالا سعی می کردند با هر ترفندی شده قاب را از دخترک بگیرند ، در همین کش و قوس دخترک مجبور می شود تابلو را بدهد تا از دست حسادت های آنها راحت شود ، اما آنهایی که بویی از رنج و زحمتی که دخترک برای ساختن این پازل نبرده بود در نهایت بی احتیاطی تابلو را در جابه جایی به زمین انداختند و پازل شکست و دوباره تکه تکه شد
حالا دیگر نه غرورشان اجازه می داد که آن را برگردانند و نه دیگر آن تصویر را داشتند برای خودشان ، سعی کردند برای اینکه خودشان را از جنب و جوش نیندازند تصویر به هم ریخته ای که حالا حداقل می دانستند اگر تلاش کنند چه تصویری از آن خواهند داشت را ترمیم و به حالت اول باز گردانند ، اما باز هم کیست که نداند کمتر کسی ست که حاضر است برای آنچه که می خواهد مانند دخترک وقت و انرژی و نیرو بگذارد ...
نتیجه . وقت های گاه و بی گاه و بدون تمرکز عده ای شد که مدتی خود را سرگرم درست کردن پازلی کردند که هیچ وقت مثل قبل نشد ، حالا نگاه که میکردی نه تنها از آن لبخند و آن نگاه خبری نبود بلکه آن پسرک هم دیگر شباهتی به تصویری که در خانه دخترک دیده بودند نداشت ، پر از تکه هایی که اشتباه در جای دیگری نشسته بودند غیر از جای خودشان ... این تصویری بود که آنها ساخته بودند و حالا دیگر دلشان را زده بود ، دیگر حوصله اش را هم نداشتند ، پس بهتر بود از شرش خلاص می شدند
همه ی قاب و تکه های مانده و تصویر ساخته شده خودشان را جمع کردند و به جای اولیه اش ، گوشه ی انبار گذاشتند ؛ بعد از مدتی هم همه در گیر و دار روزمرگی هایشان فراموشش کردند ...
هیچ کس نفهمید و نخواست بفهمد ، آن پسری که لبخند داشت و چشمانش برق می زد و آنها از دیدنش لذت می بردند و دوستش داشتند ، خود ساخته نبود بلکه دست رنج دخترکی بود که مدت ها با رنج و زحمت و با علاقه آن را ساخته بود ، آن دخترک توانایی آن را داشت که باز هم برای خودش تصویر زیبا خلق کند ، آن را بر دیوار بکوبد و از داشتنش لذت ببرد ولی آن تکه های هزار پاره ی پسرک باید تا نابودی کاملش در گوشه ی انبار خاک بخورد ...
و خیلی ها هنوز هم نمی دانند که دوست داشتن چیزی با داشتن آن چیز خیلی متفاوت است ...