گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

آشفته تر از آنم که می بینی ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰
    دو

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است


خسته ام ، خسته ...

زخم خورده ی تمام نامهربانی ها و ناملایمات روزها و زورها ...

دلم می خواهد فریاد بزنم

هوار بزنم ...

مگر سهم من از دنیای شما چقدر است حضرات دوست داشتنی !؟

مگر من کجای زندگی شما را گرفته ام ... !؟

آه ...

چقدر این روزها به سایه روشن چشمانت محتاجم

از وقتی گرمای تو کمرنگ شده ، سرما زورش را بیشتر کرده برایم

اصلاً تو کجایی ... !؟

نمی دانم در کجای این باغ پر تماشا گم شدی که سراغی از ما نمی گیری ...

محتاجم که بیایی به این محترمان بگویی ...

بگویی که من از این همه کلمات کثیف شده بیزارم

بگو که یک دیوانه مگر کجای روزمرگی های شما را گرفته که هر روز با یک زخم جدید مهمانش می کنید ... !؟

مگر چه دیدید از او ...

جز این که در ترافیک خشم و حسد روز افزون شما ، در بزرگراه های فراموشی تان و رفت و برگشت های دوست داشتن های بی حاصلتان ، هوای گلش را دارد و از یادش نمی گذرد ...

که پای آنچه گفته ، می خواهد بماند ...

گناهی ندارد اگر شما وقتتان را با سکّه می سنجید و او با عطر حضور گلبرگ و بهار

شما معیار خوبی های هر کسی را با علاقه ی خودتان می سنجید و هوای او را آلوده می خوانید !؟

حالا باز تحقیرش کنید که شبیه شما ، عاقل و فرزانه نیست ...

بیا و بگو ...

بگو تقصیر او چیست اگر معنای کلماتش را نمی فهمید ، اگر بار دیوانگی های جملاتش زیاد است و شما بیش از حد عاقلید ...

از طرف من به همه قول بده

که در کش و قوسِ واژه ها و نفس ها ، در یکی از همین روزهای بی بازگشت ، از همین حنجره ای که کلمات هم به سختی بیرون می آیند ، سلام آخر را خواهم داد ...

راستی اگر آمدی

کمی کنار این سفره بنشین ، تماشای توست که چنین مرا بی تاب می کند ... 

Hossein
۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۰۴ ۵ نظر

 

+ چرا تو همش اینقدر داغی ؟

- داغ !!؟ دارم میسوزم !

+ چرا ... !؟

- فکر کنم خدا تو همین دنیا ما رو جهنمی کرده  ...

Hossein
۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۲۶ ۱ نظر

 

دلا دیدی کجای قصّه جا موندی ...

گلی دیدی

شدی عاشق

تمام راه را خوابیدی

ببین چند سال از آن روز سفر رد شد

بهار آمد

زمستان شد

تو در رؤیای گل ماندی

تمام لحظه ها را

برایم از او می گفتی

از آن عشق خراباتی

هوای خوش ریحانی

تمام رنگ دل انگیزش و آن عطر نفسگیرش

چشمات غرق تماشا بود

وقتی میگفتی از نامش

از همان موقع فهمیدم

تو دیگر از آن من نیستی

خودت جای دیگه گیری

سراغی از ما نمیگیری

من اما ماندم پای تو

شدم سنگ صبور تو

هر وقت دیدم شدی نمناک

با تو همدرد شدم

مُردَم

امان اِی دل ؛

تو هنوز هم تازه ای

خوبی ...

هنوزم در هوای گل

تویی که مست و طربناکی

من امّا پوسیده ام انگار

گرد پیری آشفته ام کرده

برای یک تن بی دل

باقی نمانده است عمری

...

Hossein
۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۳۲ ۳ نظر

 

 

 

حکایت تو

قصه ی باد و باران بهاری نیست

که بیاید و

حالا گیرم برای آنی هوایی تازه کند و برود

***

برای یک دل خسته

تابش نور و گرمای هر لحظه ای بانو

تو خودِ رنگی در خاکستریِ احوالِ پریشانِ ماه و ستاره

***

چه بگویم که بلندای باور من

به عمق چشمات را نشان دهد

که بدانی تمام این با ارزشترین را ساده به دست نیاورده ام

***

حالا اگر از کنار این بغض گذشتی

کمی در معنای کلمات فروخورده اش جستجو کن

حتماً گلی را خواهی جست

که ریشه اش

در قلب و جان باغبان است

 

 

Hossein
۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۵۲ ۱ نظر

 

+ کجایی !؟

- درگیرم

+ با کی ؟!

-  با خودم  

+ کمکی از من بر میآد ؟

-  آره ، دست از سر من بردار

...

Hossein
۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۵۸ ۱ نظر

 

گاهی هم یک خواب

 شیرین ترین لحظه ی زندگی ات می شود

و          

رؤیایش داغ لبانت را تازه می کند ...

Hossein
۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۲۴ ۱ نظر