محکم بایست ... !؟
نه ما دیگر آن بیدیم و نه او آن طوفان که بخواهد زیر و رو کند ... ؛ من ، قدرت ایمان تو را باور دارم ...
تو پیروز این میدانی ...
محکم بایست ... !؟
نه ما دیگر آن بیدیم و نه او آن طوفان که بخواهد زیر و رو کند ... ؛ من ، قدرت ایمان تو را باور دارم ...
تو پیروز این میدانی ...
اِی دل بی قرار من
آرام بگیر در سینه ام
یه کم یواش تر عزیزم
من دیگه نایی ندارم
بی خودی پایین ، بالا نکن
هِی کلمات رو سوا نکن
کسی حواسش به تو نیست
درمون دردت ، با تو نیست
پیر شدی ، کهنه شدی
حرفت رو هیچ کس نشنید
باید عادت کنی کم کم
که تنها تر از این میشی
و یک روز میرسه آخر
که همپای جادّه ها میشی
برای لحظه های سخت
تو یک سنگ صبور بودی
حالا بسه دیگه ، پاشو
قطار آمادست ، باید رفت ...
نه ...
نه اینکه زندگی بد باشه یا
تموم قصّه ها دردِ
برای یک دل عاشق
بی هوایِ یار ماندن
هزار بار بدتر از مرگِ ...
باز هم نقل حرفامون
به گمراهی رفت آخر سر
قبول ای دل ، حق با توست
سکوتت ، سراسر ، عشق و فریادِ
...
واسه لحظه های گم شده تو شب
دل من در حسرت یه بارونه
کاش یکبار هم نوبت ما بشه که
آرزوهامون ، قلب زمان رو بشکنه
خسته شدم از بس این ، چرخِ فلک
به کام دیگران ، رو شونه های ما دوید
پس دل ما کی بهار رو می بینه
اینجا زمستون پشتِ زمستون میرسه
ما برای زندگی جز هوای تو نمی خوایم
تو کجا رفتی که بی نفس شدیم
همه ی حرفامون شده یه بغض
که اونم بدجوری گلوگیرمون شده
برای مسافر دلت توی این راه پر خطر
تو دعا کن ، شاید خدا هم دلش به رحم بیاد
تلخ ترینم
وقتی
شیرین من نباشی ...
دیوانه ترینم
وقتی
مجنون تو نباشم ...
خسته ام ، خسته ...
زخم خورده ی تمام نامهربانی ها و ناملایمات روزها و زورها ...
دلم می خواهد فریاد بزنم
هوار بزنم ...
مگر سهم من از دنیای شما چقدر است حضرات دوست داشتنی !؟
مگر من کجای زندگی شما را گرفته ام ... !؟
آه ...
چقدر این روزها به سایه روشن چشمانت محتاجم
از وقتی گرمای تو کمرنگ شده ، سرما زورش را بیشتر کرده برایم
اصلاً تو کجایی ... !؟
نمی دانم در کجای این باغ پر تماشا گم شدی که سراغی از ما نمی گیری ...
محتاجم که بیایی به این محترمان بگویی ...
بگویی که من از این همه کلمات کثیف شده بیزارم
بگو که یک دیوانه مگر کجای روزمرگی های شما را گرفته که هر روز با یک زخم جدید مهمانش می کنید ... !؟
مگر چه دیدید از او ...
جز این که در ترافیک خشم و حسد روز افزون شما ، در بزرگراه های فراموشی تان و رفت و برگشت های دوست داشتن های بی حاصلتان ، هوای گلش را دارد و از یادش نمی گذرد ...
که پای آنچه گفته ، می خواهد بماند ...
گناهی ندارد اگر شما وقتتان را با سکّه می سنجید و او با عطر حضور گلبرگ و بهار
شما معیار خوبی های هر کسی را با علاقه ی خودتان می سنجید و هوای او را آلوده می خوانید !؟
حالا باز تحقیرش کنید که شبیه شما ، عاقل و فرزانه نیست ...
بیا و بگو ...
بگو تقصیر او چیست اگر معنای کلماتش را نمی فهمید ، اگر بار دیوانگی های جملاتش زیاد است و شما بیش از حد عاقلید ...
از طرف من به همه قول بده
که در کش و قوسِ واژه ها و نفس ها ، در یکی از همین روزهای بی بازگشت ، از همین حنجره ای که کلمات هم به سختی بیرون می آیند ، سلام آخر را خواهم داد ...
راستی اگر آمدی
کمی کنار این سفره بنشین ، تماشای توست که چنین مرا بی تاب می کند ...
+ چرا تو همش اینقدر داغی ؟
- داغ !!؟ دارم میسوزم !
+ چرا ... !؟
- فکر کنم خدا تو همین دنیا ما رو جهنمی کرده ...
دلا دیدی کجای قصّه جا موندی ...
گلی دیدی
شدی عاشق
تمام راه را خوابیدی
ببین چند سال از آن روز سفر رد شد
بهار آمد
زمستان شد
تو در رؤیای گل ماندی
تمام لحظه ها را
برایم از او می گفتی
از آن عشق خراباتی
هوای خوش ریحانی
تمام رنگ دل انگیزش و آن عطر نفسگیرش
چشمات غرق تماشا بود
وقتی میگفتی از نامش
از همان موقع فهمیدم
تو دیگر از آن من نیستی
خودت جای دیگه گیری
سراغی از ما نمیگیری
من اما ماندم پای تو
شدم سنگ صبور تو
هر وقت دیدم شدی نمناک
با تو همدرد شدم
مُردَم
امان اِی دل ؛
تو هنوز هم تازه ای
خوبی ...
هنوزم در هوای گل
تویی که مست و طربناکی
من امّا پوسیده ام انگار
گرد پیری آشفته ام کرده
برای یک تن بی دل
باقی نمانده است عمری
...
حکایت تو
قصه ی باد و باران بهاری نیست
که بیاید و
حالا گیرم برای آنی هوایی تازه کند و برود
***
برای یک دل خسته
تابش نور و گرمای هر لحظه ای بانو
تو خودِ رنگی در خاکستریِ احوالِ پریشانِ ماه و ستاره
***
چه بگویم که بلندای باور من
به عمق چشمات را نشان دهد
که بدانی تمام این با ارزشترین را ساده به دست نیاورده ام
***
حالا اگر از کنار این بغض گذشتی
کمی در معنای کلمات فروخورده اش جستجو کن
حتماً گلی را خواهی جست
که ریشه اش
در قلب و جان باغبان است