خسته ...
خسته ام ، خسته ...
زخم خورده ی تمام نامهربانی ها و ناملایمات روزها و زورها ...
دلم می خواهد فریاد بزنم
هوار بزنم ...
مگر سهم من از دنیای شما چقدر است حضرات دوست داشتنی !؟
مگر من کجای زندگی شما را گرفته ام ... !؟
آه ...
چقدر این روزها به سایه روشن چشمانت محتاجم
از وقتی گرمای تو کمرنگ شده ، سرما زورش را بیشتر کرده برایم
اصلاً تو کجایی ... !؟
نمی دانم در کجای این باغ پر تماشا گم شدی که سراغی از ما نمی گیری ...
محتاجم که بیایی به این محترمان بگویی ...
بگویی که من از این همه کلمات کثیف شده بیزارم
بگو که یک دیوانه مگر کجای روزمرگی های شما را گرفته که هر روز با یک زخم جدید مهمانش می کنید ... !؟
مگر چه دیدید از او ...
جز این که در ترافیک خشم و حسد روز افزون شما ، در بزرگراه های فراموشی تان و رفت و برگشت های دوست داشتن های بی حاصلتان ، هوای گلش را دارد و از یادش نمی گذرد ...
که پای آنچه گفته ، می خواهد بماند ...
گناهی ندارد اگر شما وقتتان را با سکّه می سنجید و او با عطر حضور گلبرگ و بهار
شما معیار خوبی های هر کسی را با علاقه ی خودتان می سنجید و هوای او را آلوده می خوانید !؟
حالا باز تحقیرش کنید که شبیه شما ، عاقل و فرزانه نیست ...
بیا و بگو ...
بگو تقصیر او چیست اگر معنای کلماتش را نمی فهمید ، اگر بار دیوانگی های جملاتش زیاد است و شما بیش از حد عاقلید ...
از طرف من به همه قول بده
که در کش و قوسِ واژه ها و نفس ها ، در یکی از همین روزهای بی بازگشت ، از همین حنجره ای که کلمات هم به سختی بیرون می آیند ، سلام آخر را خواهم داد ...
راستی اگر آمدی
کمی کنار این سفره بنشین ، تماشای توست که چنین مرا بی تاب می کند ...