حکایت
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۵۲ ق.ظ
حکایت تو
قصه ی باد و باران بهاری نیست
که بیاید و
حالا گیرم برای آنی هوایی تازه کند و برود
***
برای یک دل خسته
تابش نور و گرمای هر لحظه ای بانو
تو خودِ رنگی در خاکستریِ احوالِ پریشانِ ماه و ستاره
***
چه بگویم که بلندای باور من
به عمق چشمات را نشان دهد
که بدانی تمام این با ارزشترین را ساده به دست نیاورده ام
***
حالا اگر از کنار این بغض گذشتی
کمی در معنای کلمات فروخورده اش جستجو کن
حتماً گلی را خواهی جست
که ریشه اش
در قلب و جان باغبان است
۹۲/۰۲/۰۸
مرسی پر از حس بهاری .