این بد که هی بنویسی و پاک کنی ، بنویسی و به مقصد نرسونی ،بنویسی و تلمبار بشه روی دلت ،خود کشی که شاخ و دم ندارد ، یه موقع میبینی داری بی صدا خودت را با دود سیگار و کلمه های مانده در گلوت نابود میکنی
این بد که هی بنویسی و پاک کنی ، بنویسی و به مقصد نرسونی ،بنویسی و تلمبار بشه روی دلت ،خود کشی که شاخ و دم ندارد ، یه موقع میبینی داری بی صدا خودت را با دود سیگار و کلمه های مانده در گلوت نابود میکنی
آدم است دیگر
گاهی می خواهد دلش را بزند زیر بغل ببرد یک جای دور ، کنار برکه ای مثلا
هی آب به چشمانش بزند که بیدار شود از خواب گریه بعد کنار آن درخت کهنسال دلتنگی بنشیند ، بقچه اش را باز کند ، خاطراتش را دونه دونه بچیند دورش ، مثل بازی های دوران کودکی زندگی کند با افکارش .
آدم است دیگر
گاهی دیوانه می شود خب ، وقتی پای گلی در میان باشد که از او دور دور است . اصلا دوست دارد برود پشت بام خانه اش هی ستاره بچیند برای او ، برای اویی که دیگر نیست ، بعد بیایند برایش آجر به آجر دیوار بچینند از منطق . که حرام است ، اشتباه است ... ؛ مگر حالی اش می شود .
آدم است دیگر
گاهی به همین خط خطی ها هم راضی نمی شود ، آرامش نمی کند
خودش را بغل می گیرد تا شانه هایش زیر این غم کمتر بلرزد
شاید خواب دورش کند ، نمی داند همدم شبانه ی دلش کابوس های بی پایان است .
آدم است دیگر ...
کارم این شده که روزی هزار بار
خودم را
نبش قبر کنم
ولی هربار
جز تو
به چیز دیگری نمی رسم
پ.ن : این را از میان زخم هایم پیدا کردم ، چجوری و کی نوشته شده را نمی دانم
بماند برای ثبت ...
به این قرص های رنگارنگ هم عادت کردم
دلتنگی
شبیه حس مردن بود
تنهایی اون نیست که کسی کنارت نباشه
پنجره های رو به خودت را بگشا