آدمیزاد
آدم است دیگر
گاهی می خواهد دلش را بزند زیر بغل ببرد یک جای دور ، کنار برکه ای مثلا
هی آب به چشمانش بزند که بیدار شود از خواب گریه بعد کنار آن درخت کهنسال دلتنگی بنشیند ، بقچه اش را باز کند ، خاطراتش را دونه دونه بچیند دورش ، مثل بازی های دوران کودکی زندگی کند با افکارش .
آدم است دیگر
گاهی دیوانه می شود خب ، وقتی پای گلی در میان باشد که از او دور دور است . اصلا دوست دارد برود پشت بام خانه اش هی ستاره بچیند برای او ، برای اویی که دیگر نیست ، بعد بیایند برایش آجر به آجر دیوار بچینند از منطق . که حرام است ، اشتباه است ... ؛ مگر حالی اش می شود .
آدم است دیگر
گاهی به همین خط خطی ها هم راضی نمی شود ، آرامش نمی کند
خودش را بغل می گیرد تا شانه هایش زیر این غم کمتر بلرزد
شاید خواب دورش کند ، نمی داند همدم شبانه ی دلش کابوس های بی پایان است .
آدم است دیگر ...