در یخبندان محبت آدمیان
تنها
نگران گلبرگ های احساس تو هستم.
یک وقت باور نکنی مرگ لبخندهای بی طمع را
هجوم هرز علف های ادعا
تو را به ناباوری سبز بودن عشق نکشاند
من گواهی می دهم
که لحظه های ناب هنوز زنده هستند
و خورشید چشمانت گرمترین نقطه ی زمین است ...
در یخبندان محبت آدمیان
تنها
نگران گلبرگ های احساس تو هستم.
یک وقت باور نکنی مرگ لبخندهای بی طمع را
هجوم هرز علف های ادعا
تو را به ناباوری سبز بودن عشق نکشاند
من گواهی می دهم
که لحظه های ناب هنوز زنده هستند
و خورشید چشمانت گرمترین نقطه ی زمین است ...
تو گلستانی ؛ در آتش دل
وقتی که می سوخت جان در فراقت
تو شکاف نیلی ، در دریای غم
آنجا که دل غرق شدن خود را میدید
تو نجات بخش روحی ، در مرگ باورها
جان کلامی ، در حرفهای من
هنگام شاعر شدن
تو معجزه ی تمام قرن ها در من .
رسول مهر و مهربانی
به وسعت تمام آیین ها
دوستت دارم ...
سراپا خراب و دل افسردهایم
و در فکر یک کوچ فرورفته ایم
چو یک عابر خسته در بین راه
پر از چراهای بی جواب ماندهایم
اگر درد هجر بود ما دیدهایم
چه زخم زبان هایی که نشنیدهایم
در یک باغ زخمی به طوفان غم
گل عشق پدید آوردهایم
در آرزوی یک لحظه خندیدَنَت
یک عمر رنج را به همراه بردهایم
برای من نفس های تو ، بهار بود و هست
شرابی که هر روز با آن مست گشتهایم
صبوری دلم ، همه جان و دل از آنِ اوست
بماند حرفهایی که در دل نهان کرده ایم
دلی پر زمهرت ، سری پر از یاد تو
از این دست عمری به سر برده ایم
پ.ن : این نوشته برگرفته از شعری زیبا از استاد قیصر امین پور هست ، امیدوارم جسارت تلقی نشود .
باز دلش گرفته
بغضش را با نعره بیرون می دهد
فشارش افتاده و یخ کرده
دارد جان می دهد انگار
زخم زبان عابران را می شنود
که متهمش می کنند
به خراب بودن ؛ بد بودن ...
حالا دارد می بارد
یکریز و ریز ...
چقدر بغض تو صدام گیرِ
چقدر حرف تو گلوم دارم
سکوتی میکنم اما
که دردهامو فراگیرِ
من و چشمان تو هر روز
به هم قول وفا دادیم
شکوفه می زدیم هر وقت
به یاد هم می افتادیم
امّا یک صبح خیلی زود
که آسمان غرق تماشا بود
یکی پیدا شد و دزدید
همه آنچه از تو در من بود
من خالی شده از تو
به هیچ چیزی نمی ارزم
مثل یک برگ خشکیده
که در چنگ باد میرقصه
چقدر بغض تو صدام گیرِ
چقدر حرف تو گلوم دارم
سکوتی میکنم اما
که دردهامو فراگیرِ
پیرمرد هفتاد ، هشتاد ساله ، که با یک پیکان مسافر کشی میکرد برام تعریف میکرد از زمانی که جزء گارد محافظتی شاهنشاهی بود ، آن موقعی که به قول خودش شمشیر و اسلحه به کمر تو خیابون گشت میزد و کسی جرات حرف زدن نداشت ؛ میگفت زن خوب خیلی مهم هستش تو زندگی ، می گفت پدر ما به خاطر فرار از خدمت با دختر یک تاجر ازدواج کرده ، ظاهراً پدربزرگش هم از این آخوندهایی بوده که با رضا خان رفت و آمد داشته ، ظاهر زنش کلی جناب پدر را تیغ میزده و حسابی از دست کارای مادرش عصبانی بود چون یکبار هم لفظ مادر رو به کار نبرد ؛ تازه بعد از ازدواج پدر محترم در یکی از مهمونی هایی که رضا شاه هم بوده و عیش و نوش براه ، مورد توجه قرار میگیرد و به خدمت هم می رود
بعد برام تعریف کرد که چجوری نوبت خودش شده و سراغ دختر یک تاجری میره که از پدرش خوشش اومده بوده و به خواهرش میگه دختر تاجر رو براش بگیره . تاجر جوون رو دعوت میکنه به حجره اش و بعد از سوالهای اخلاقی در مورد شراب و اعتیاد و ... یکی از شرایط ازدواج با دخترش رو داشتن رساله ی آقای خمینی عنوان میکنه که به قول پیرمرد اون روزها از نظر ما یک آدمی بود که میخواست مملکت رو به آشوب بکشه ، خلاصه پس از کش و قوس های زیاد بر سر همین مساله توافقاتی حاصل میشه اما در حین همین توافقات دختر دیگری رو هم خواستگاری میکنن که دیپلم داشته و قصد ادامه تحصیل در دانشگاه . پیرمرد تعریف میکرد که با دختر تاجر به هم میزنه و دختر تحصیلکرده رو ترجیح میده ، گفتش بابابزرگم رو خواب دیدم که از کاری که با دختر تاجر کردم ناراحت بود
هنوز توی ترافیکیم و من ترجیح میدم دیرتر برسیم تا بیشتر برایم بگوید ، مشتاقانه گوش میدهم و او که این مساله را از چشم من می خواند برایم ادامه میدهد که باید زن و شوهر با هم دوست باشن ، اون موقع ها ما برای خودمان کسی بودیم و خوب خرج میکردیم ، انقلاب که شد همه ی ما را اخراج کردند ، یک روز گفتن بیایید فلان جا ، رفتیم دیدم هادی خامنه ای نشسته ، بهش اصرار کردم که ما کجا بریم ، ده دوازده سال سابقه داریم و از این حرفها ، بهم گفت شما روی قلبتون نوشته جاوید شاه ، ما جاوید خمینی هستیم ؛ بعدش هم ما رو باز خرید کردن ولی باجناقمون توی ستاد مشترک بود و ماندگار شد و کلی هم الان مقامش بالا رفته .
می گفت البته من نزاشتم بچه ها کم و کسری داشته باشن همشون تحصیل کرده هستن ولی این زن ما میگه چرا باجناقت برا بچه ها این کار رو کرد و تو نمی کنی ، چرا این چیز رو خرید و تو نمی خری ، اصلا یادش رفته اون موقع ها چقدر خرج میکردیم ...
دیگه تقریباً رسیده بودیم ، باز بهم گفت زن و شوهر باید با هم بسازن وگرنه فایده نداره ، ترمز کرد و گفت به سلامت ، تشکر کردم و پیاده شدم
بعضی موقع ها ، حرف و احساست رو خیلی قبل ها یکی گفته ، یکی مثل فروغ ...
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
.
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود