دلتنگی هایم را کنار پنجره با شب قسمت می کنم
تا رؤیای تو ، تک ستاره ی آسمان دلم شود ...
که بیایی و تمام شود این ظلمت بی انتها .
تا کور سوی امیدی باشد برای ادامه ی این راه پر خطر
تو که می دانی !
دل من هرجایی برود مقصد آخرش تویی ، عادت نبودنت مریضش می کند
یادت که هست
من سالها زیر همین باران بهاری ، هِی برایت شعر باز آمدن صنوبرها را خوانده ام
هِی مثل همین فصل ها باریده ام ، گاه و بی گاه ، تا ریشه دوانده ای در جانم ...
حالا بخند !
روزی باور می کنی تمام این ثانیه های یخی را
آنوقت من می آیم با یک بغل نسترن و بوسه ، غرق تماشایت می شوم
آنقدر می نشینم کنار مهر باورت ، تا این یخ های لعنتی آب شود
آب شود و از دیده گانم جاری
امّا ، این بار به شوق ...