رفتی و گفتی که بهتر میشود حالت اما نشد |
دیوانه بازی هایت کم میشود بعد از این اما نشد |
گفتی که من را گم میکنی در هزار توی روزگار |
به بازی های دنیا خو میکنی کم کم اما نشد |
رفتی و گفتی که بهتر میشود حالت اما نشد |
دیوانه بازی هایت کم میشود بعد از این اما نشد |
گفتی که من را گم میکنی در هزار توی روزگار |
به بازی های دنیا خو میکنی کم کم اما نشد |
من از نگاه سرد ماه
به باور شب رسیدم
وقتی ستاره می شکست
گریه ی شمع رو فهمیدم
افسون چشم خیس باد
وقتی به باغ گل رسید
وقتی تو قاب پنجره
بغض ، گلویم را برید
من مُرده بودم مثل رود
وقتی به دریا نرسید
وقتی که قایق هم شکست
ساحل سرابی بیش نبود
حالا دگر از ما گذشت
از این به بعد هیچی دگر
جز جان تو و جانِ ...
به لبخند چشمانت سوگند
و به عشق بازی شبنم و گل
روزی صبح خواهد شد
در آبادی ما
صبحی
همه ی پنجره های بسته
باز خواهد شد
رو به آواز شقایق ، گل یاس
مردم آن روز به هم
هدیه خواهند داد
نور ؛ باران
کودکان
شور و خوشحالیشان را
با چکاوکهای باغ قسمت خواهند کرد
و بالاترین درس
نحوه ی صحبت با گل هاست
بهار
شانه به شانه ی قهقه ی مستانه ی ما
می رقصد میان باغ و باغچه ی ده
دیگر شانه ی اندوه کسی
نمی لزرد از ناباروری رود
و عشق
واژه ی مشترک
گل و آب و بشر است ...دیگه هیچی نمیخواهم به جز مرگ
همین برگشتن به صفر مطلق
این تن خسته رسیده آخر خط
یه مشت خاطره این زخم ممتد
نفس های بریده و در خون جاری
یه ذهن عاشق و یک فکر منحط
تمام سهم ما این بود از دنیا
یه جام خالی و یک حال مبهم
حالا دیگه یه تیغ و رگهای بی جون
تمام شد نقطه ها، این آخرش بود
...
هر روز و شبم در انتظار می گذرد
یعقوب وار تحمل می کنم دوری ات را
فقط
تو هم
یوسف شو
و برگرد
...
عاقل هزار دلیل دارد که
تمام کُنَد مزرعه ی مهربانی اش را
برود ، یک جور که انگار جاده ای نبوده
که خراب کند پل نگاهش را به نگاهت
اصلاً
تحسین همه ی خردمندان عاقل اندیش را می خرد
اما دیوانه
بی دلیل
با هر تپش نور
تو را یاد می کند
به مهربانی ات ، به خوبی هایت
چه باشی ، چه ...توی زندگی یک جاهایی هست که باید یک سختی هایی رو تحمل کنی ، بعضی اتفاق ها ناراحتت میکنه ، اذیتت میکنه ؛ حتی باعث میشه یک مدتی درگیرش بشی ولی کم کم سعی میکنی بر اوضاع مسلط بشی و بحرانت رو حل کنی ؛ اما یک دردهایی هست که تا ابد روی دلت می ماند ، تازه است همیشه ، تاثیرش را همه جوره روی تو می گذارد ، دیگر نمی شود همان آدم قبلی باشی ...
دوبار این حس را توی تمام زندگی ام تجربه کردم ، در هر دو مورد سعی کردم فقط سکوت کنم و تحمل کنم .
همین یکسال پیش بود ...
جلوی در Icu وقتی رسیدیم که کار تمام شده بود ، خواهری باورش نمیشد ( از حال و هوای بقیه میگذرم که خود آن حکایتی دیگر است ) و با اصرار خواست مامان رو ببینه ، همراهش رفتم تا مواظبش باشم ، دور یک تخت را با پرده پوشانده بودند ، از کنار پرده رفتیم نزدیک تخت ، خواهری داد میزد این مامان نیست که ...
کنارش ایستادم ، لای پنبه ها آرام خوابیده بود ؛ دستم را گذاشتم روی پیشانی اش هنوز گرم بود ، بوسیدمش و خداحافظی کردم
خواهری را به زور آوردم بیرون و ...
آره ...
اصلاً نمی دانم باید از این چیزها بگم یا نه ، شاید کار خوبی باشد شاید هم نه ، نمی دونم ...
همین ندانستن سبب شد که بنویسم
پ.ن : همه ی این ها باعث نمیشه عزیزان نزدیکم را دوست نداشته باشم ، همین هایی که همه ی بهانه ی من هستند برای زندگی
روز آخری که رفتم ملاقاتش دیگه اصلاً نمی تونست
تکیه بده ، چون نفسش میگرفت و احساس خفگی بهش دست میداد ، مدتها بود که به
خاطر همین مشکل نمی تونست عادی بخوابه – به سختی حرف میزد ، کنارش نشستم
روی تخت ، شروع کردم باهاش حرف زدن سر به سر گذاشتن زیاد به هوش نبود
معمولا وقتی زیاد درد داشت ، مورفین زیادی میگرفت
مثل این بچه گربه ها صورتم رو میکشیدم رو دستاش ، پاهاش رو نوازش میکردم ، من بهش خیلی وابسته بودم