گاهی وقت ها گفتن خیلی چیزها سخته ، آزار دهنده ست ...
اشتباه همیشه تاوان داره ، تاوانی که ممکنه خیلی سنگین تر از تصورت باشه
میشه مث خیلی ها به پای این اشتباه سوخت و میشه مث خیلی های دیگه قبول کنی و پای عذابش بایستی ولی نزاری زندگیت رو بسوزونه ؛ عجیب و غریب نیست ، دور و بر رو که نگاه کنی میبینی خیلی ها ، خیلی چیزها را بهت نشون داده بودند ، اصن زندگی خیلی ها رو دیده بودی و آخر و عاقبتش رو ...
خودت رو نمی شناختی ؟ چرا ؟ ولی باز هم تصمیمی گرفتی که توش خودت هیچی نبودی ، چون یاد نگرفتی ، چون یادت نمیآد که کی گفتی: خودم ...
حالا فکر نمیکردی آخر یک روز این ظرف پر خواهد شد و پر شدنش علاوه بر خرابی هایی که شاید تا سالها گریبانت رو میگیره ، کسانی دیگر رو هم درگیر میکنه ...
پیش وجدانم ناراحت نیستم ، مثل همیشه برای همه دوست داشتن های دور و برم کم نگذاشتم ، اما نمی تونم ...
دیگه نمی تونم چیزی باشم که توی باورهام شکسته ...
نمیشه چیزی باشم که خودم نمی خوام ، مرگ رو به خودم نزدیکتر از قبل می بینم ...
چیزی که معلومه ، خداحافظی سخته ...
اما می تونه فرصتی باشه برای یک شروع دوباره ...
پ.ن 1 : یادم میآد خواهری یه خواب دیده بود سر ظهر که مامان بهش گفته بود ، همه ی پدر و مادر ها سلامتی بچه هاشون رو می خوان ، اما برای من الان خوبه که حسین نباشه ( نقل به مضمون ) – خدا می دونه حتی در بهترین حالت های زندگی هر موقع رفتم پیشش برای همه که دعا کردم ، حرفام رو که زدم ، تنها چیزی که ازش خواستم این بود که برای اون چیزی خواسته برام دعا کنه ...
پ.ن 2 : به اندزه ی یک کوه سنگین و خسته م ؛ و آرامش حلقه ی گمشده ایست که روزی بالاخره پیدایش می کنم و رها در اوج ...