گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

... نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه

گاه گدار

آشفته تر از آنم که می بینی ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۰
    دو

۵۵ مطلب با موضوع «روزمرگی ها و خاطرات» ثبت شده است


گاهی وقت ها گفتن خیلی چیزها سخته ، آزار دهنده ست ...

اشتباه همیشه تاوان داره ، تاوانی که ممکنه خیلی سنگین تر از تصورت باشه

میشه مث خیلی ها به پای این اشتباه سوخت و میشه مث خیلی های دیگه قبول کنی و پای عذابش بایستی ولی نزاری زندگیت رو بسوزونه ؛ عجیب و غریب نیست ، دور و بر رو که نگاه کنی میبینی خیلی ها ، خیلی چیزها را بهت نشون داده بودند ، اصن زندگی خیلی ها رو دیده بودی و آخر و عاقبتش رو ...

خودت رو نمی شناختی ؟ چرا ؟ ولی باز هم تصمیمی گرفتی که توش خودت هیچی نبودی ، چون یاد نگرفتی ، چون یادت نمیآد که کی گفتی: خودم ...

حالا فکر نمیکردی آخر یک روز این ظرف پر خواهد شد و پر شدنش علاوه بر خرابی هایی که شاید تا سالها گریبانت رو میگیره ، کسانی دیگر رو هم درگیر میکنه ...

پیش وجدانم ناراحت نیستم ، مثل همیشه برای همه دوست داشتن های دور و برم کم نگذاشتم ، اما نمی تونم ...

دیگه نمی تونم چیزی باشم که توی باورهام شکسته ...

نمیشه چیزی باشم که خودم نمی خوام ، مرگ رو به خودم نزدیکتر از قبل می بینم ...

چیزی که معلومه ، خداحافظی سخته ...

اما می تونه فرصتی باشه برای یک شروع دوباره ...

 

پ.ن 1 : یادم میآد خواهری یه خواب دیده بود سر ظهر که مامان بهش گفته بود ، همه ی پدر و مادر ها سلامتی بچه هاشون رو می خوان ، اما برای من الان خوبه که حسین نباشه ( نقل به مضمون ) – خدا می دونه حتی در بهترین حالت های زندگی هر موقع رفتم پیشش برای همه که دعا کردم ، حرفام رو که زدم ، تنها چیزی که ازش خواستم این بود که برای اون چیزی خواسته برام دعا کنه ...

 

پ.ن 2 : به اندزه ی یک کوه سنگین و خسته م ؛ و آرامش حلقه ی گمشده ایست که روزی بالاخره پیدایش می کنم و رها در اوج ...

Hossein
۱۰ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۳۸ ۲ نظر

سلام به دردانه ی کوچکم

نمی دانم روزهای اولی خوش میگذره بهت یا نه ، بدون هیچ دغدغه و شناختی ...

قانع هستی ، یا تو هم مثل همه ی ما رؤیایت این است که زودتر بزرگ شوی ... ؟

Hossein
۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۷ ۵ نظر

پس از نُه ماه انتظار حالا می تونم بگم :

مبارک باشه حاج خانوم ...

مادربزرگ شدی ... 

دقت کردی داری پیر میشی ، حتماً الان موهای سفیدت بیشتر شده ، تصور کردنت توی هیبت یه مامان بزرگ ...

خانه ات آباد ...

این شبها ، سفارش ما یادت نره ...

Hossein
۰۶ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۱۱ ۳ نظر

حالش خوب نبود ، تمام سعی خود را کرد امّا بیشتر از چند ساعت طاقت نیاورد ، به چند ساعت تنهایی احتیاج داشت ...

ماشین را روشن کرد ، جلوی  اوّلین مرکز خرید ایستاد و سیگار و نوشیدنی اش را خرید ؛ به سرعت خودش را به یکی از خیابان های خلوت محله شان رساند ، صدای ضبط ماشین رو کم کرد جوری که صدایی بیرون نره و در کناری پارک کرد ، هوا از ته مانده های ابرهای بهاری چیزهایی با خودش داشت که مانده بود جاری کند یا نه ...

هوا حالش خوب بود مثل او ...

کم کم با نوای موسیقی مورد علاقه اش در غبار دود سیگارهایش غرق شد و وقتی به خودش آمد که شیشه ی ماشین و گونه هایش با هم خیس شده بودند ...

طبق عادت چند نفر را تا مقصدهایشان رساند و مثل همیشه در جواب پول دادن هایشان یک چیز گفت ، مسیرم بود این راحت ترین دروغ خوبی هست که میشود گفت

هوای شهر هم مثل هوای او آخر شب خوبی داشت ...

Hossein
۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۳:۱۷ ۱ نظر

یک جادّه ی پر پیچ و خم و باریک ، پر از پستی و بلندی ، خاکی و آسفالت و خطرات احتمالی اش ...

و مردمانی که با سرعت های سرسام آورشان یا به فکر مبداشان بودند یا مقصد ...

انگار نه انگار که راه زیباست و چقدر میشود لذّت برد ...

و من به این می اندیشیدم که چقدر زندگی هایشان شبیه همین سفرهایشان است ؛ فقط فکر رسیدن ، بی آنکه چیزی از راه را فهمیده باشند و موقع رسیدن چیز جدیدی برایشان ندارد به جز تکرار ...

و عشق چقدر بدین مسیر شبیه بود ، با همه ی توصیفاتی که گفته شد و من ، که تمام مسیر را به امید تمام نشدنش پیمودم ...

Hossein
۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۵۹ ۲ نظر

لازم نیست با هر چیزی کَلکَل کنی ، وقتی زورش رو نداری . باید حواست باشه ممکنه که شکست بخوری و درد زیادی رو تحمل کنی . این رو دیشب فهمیدم ، چند وقت بود که به خودم قول داده بودم هر چی قرص از دکترهای مختلف گرفته بودم رو بزارم کنار و هر وقت واجب شد بخورم .

دیشب معده دردی که کم و بیش با هم درگیر هستیم رو دست کم گرفتم و بهش توجه نکردم که برود خودش دنبال کارش ، ولی او زورش از من بیشتر بود و تا بیمارستان ما را کشاند و برگرداند

حالا مثل بچه های خوب قرص ها رو سر وقت میخورم که این درد وحشتناک آروم بگیره ...

بعد از نگارش : کافیست چشمانت را ببندی و نیّت کنی ، جوابت را خواهد داد ...

+ برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست/  مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست / میان او که خدا آفریده است از هیچ /دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست / به کام تا نرساند مرا لبش چون نای/ نصیحت همه عالم به گوش من بادست/ گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست / اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست

 

Hossein
۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۳۴ ۲ نظر

 

تقدیم به همه ی آنهایی که ما را در تمام این سال ها الاغ فرض کرده و می کنند  ...

 

من حسینم !

            من حسینم !

                        من حسینم !

 

Hossein
۲۰ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۴۶ ۳ نظر

 

پیرمرد هفتاد ، هشتاد ساله ، که با یک پیکان مسافر کشی میکرد برام تعریف میکرد از زمانی که جزء گارد محافظتی شاهنشاهی بود ، آن موقعی که به قول خودش شمشیر و اسلحه به کمر تو خیابون گشت میزد و کسی جرات حرف زدن نداشت ؛ میگفت زن خوب خیلی مهم هستش تو زندگی ، می گفت پدر ما به خاطر فرار از خدمت با دختر یک تاجر ازدواج کرده ، ظاهراً پدربزرگش هم از این آخوندهایی بوده که با رضا خان رفت و آمد داشته ، ظاهر زنش کلی جناب پدر را تیغ میزده و حسابی از دست کارای مادرش عصبانی بود چون یکبار هم لفظ مادر رو به کار نبرد ؛ تازه بعد از ازدواج پدر محترم در یکی از مهمونی هایی که رضا شاه هم بوده و عیش و نوش براه ، مورد توجه قرار میگیرد و به خدمت هم می رود

بعد برام تعریف کرد که چجوری نوبت خودش شده و سراغ دختر یک تاجری میره که از پدرش خوشش اومده بوده و به خواهرش میگه دختر تاجر رو براش بگیره . تاجر جوون رو دعوت میکنه به حجره اش و بعد از سوالهای اخلاقی در مورد شراب و اعتیاد و ... یکی از شرایط ازدواج با دخترش رو داشتن رساله ی آقای خمینی عنوان میکنه که به قول پیرمرد اون روزها از نظر ما یک آدمی بود که میخواست مملکت رو به آشوب بکشه ، خلاصه پس از کش و قوس های زیاد بر سر همین مساله توافقاتی حاصل میشه اما در حین همین توافقات دختر دیگری رو هم خواستگاری میکنن که دیپلم داشته و قصد ادامه تحصیل در دانشگاه . پیرمرد تعریف میکرد که با دختر تاجر به هم میزنه و دختر تحصیلکرده رو ترجیح میده ، گفتش بابابزرگم رو خواب دیدم که از کاری که با دختر تاجر کردم ناراحت بود

هنوز توی ترافیکیم و من ترجیح میدم دیرتر برسیم تا بیشتر برایم بگوید ، مشتاقانه گوش میدهم و او که این مساله را از چشم من می خواند برایم ادامه میدهد که باید زن و شوهر با هم دوست باشن ، اون موقع ها ما برای خودمان کسی بودیم و خوب خرج میکردیم ، انقلاب که شد همه ی ما را اخراج کردند ، یک روز گفتن بیایید فلان جا ، رفتیم دیدم هادی خامنه ای نشسته ، بهش اصرار کردم که ما کجا بریم ، ده دوازده سال سابقه داریم و از این حرفها ، بهم گفت شما روی قلبتون نوشته جاوید شاه ، ما جاوید خمینی هستیم ؛ بعدش هم ما رو باز خرید کردن ولی باجناقمون توی ستاد مشترک بود و ماندگار شد و کلی هم الان مقامش بالا رفته .

می گفت البته من نزاشتم بچه ها کم و کسری داشته باشن همشون تحصیل کرده هستن ولی این زن ما میگه چرا باجناقت برا بچه ها این کار رو کرد و تو نمی کنی ، چرا این چیز رو خرید و تو نمی خری ، اصلا یادش رفته اون موقع ها چقدر خرج میکردیم ...

دیگه تقریباً رسیده بودیم ، باز بهم گفت زن و شوهر باید با هم بسازن وگرنه فایده نداره ، ترمز کرد و گفت به سلامت ، تشکر کردم و پیاده شدم 

Hossein
۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۱۳ ۱ نظر