+ چرا تو همش اینقدر داغی ؟
- داغ !!؟ دارم میسوزم !
+ چرا ... !؟
- فکر کنم خدا تو همین دنیا ما رو جهنمی کرده ...
+ چرا تو همش اینقدر داغی ؟
- داغ !!؟ دارم میسوزم !
+ چرا ... !؟
- فکر کنم خدا تو همین دنیا ما رو جهنمی کرده ...
دلا دیدی کجای قصّه جا موندی ...
گلی دیدی
شدی عاشق
تمام راه را خوابیدی
ببین چند سال از آن روز سفر رد شد
بهار آمد
زمستان شد
تو در رؤیای گل ماندی
تمام لحظه ها را
برایم از او می گفتی
از آن عشق خراباتی
هوای خوش ریحانی
تمام رنگ دل انگیزش و آن عطر نفسگیرش
چشمات غرق تماشا بود
وقتی میگفتی از نامش
از همان موقع فهمیدم
تو دیگر از آن من نیستی
خودت جای دیگه گیری
سراغی از ما نمیگیری
من اما ماندم پای تو
شدم سنگ صبور تو
هر وقت دیدم شدی نمناک
با تو همدرد شدم
مُردَم
امان اِی دل ؛
تو هنوز هم تازه ای
خوبی ...
هنوزم در هوای گل
تویی که مست و طربناکی
من امّا پوسیده ام انگار
گرد پیری آشفته ام کرده
برای یک تن بی دل
باقی نمانده است عمری
...
حکایت تو
قصه ی باد و باران بهاری نیست
که بیاید و
حالا گیرم برای آنی هوایی تازه کند و برود
***
برای یک دل خسته
تابش نور و گرمای هر لحظه ای بانو
تو خودِ رنگی در خاکستریِ احوالِ پریشانِ ماه و ستاره
***
چه بگویم که بلندای باور من
به عمق چشمات را نشان دهد
که بدانی تمام این با ارزشترین را ساده به دست نیاورده ام
***
حالا اگر از کنار این بغض گذشتی
کمی در معنای کلمات فروخورده اش جستجو کن
حتماً گلی را خواهی جست
که ریشه اش
در قلب و جان باغبان است
+ کجایی !؟
- درگیرم
+ با کی ؟!
- با خودم
+ کمکی از من بر میآد ؟
- آره ، دست از سر من بردار
...
گاهی هم یک خواب
شیرین ترین لحظه ی زندگی ات می شود
و
رؤیایش داغ لبانت را تازه می کند ...
در همین دنیای رو به سیاهی و زوال
که هر روزش پر از بوی باروت است
توی نفرت و حسدی که مشام همه را کور کرده
من هنوز دوست دارم بشنوم
یک ندایی که بگوید :
می شود بهتر دید
می شود آموخت
مثل دوستی های گل یاس
مهربانی های نیلوفر
می توان عشق را ، از گل آفتابگردان آموخت
و یا مست زیبایی یک رود ، رفت تا سرچشمه ی وصل
می توان یاد آورد
هنوز ...
لبخند ماه زیباست
سرو و کاج ها سبزند
اگر در دستِ همه یِ بدخواهانت تبر است
دستان خدا هم پیداست در لابه لای موج های بلند دریا
یکی باید باشد که در همین روز مُردِگی های مدام
فریاد زند :
می توان لذّت برد
از همین شاخه گلی که خودت کاشته ای
و یا
عطر خوشی
که خودت روزی با باورت ساخته ای
می توان بوسه را هدیه کرد
مثلِ طراوت
هدیه ی باران به گل
و ایمان داشت
که
بهشت در همین نزدیکی ست ...
چه غمی داره اگه یک روز
گلت رو پژمرده ببینی
گوشه ی خلوت عمرش
قطره ی شبنم بچینی
چه سنگینی ای داره
وقتی ماهت پشت ابرِ
میشه یک ظلمت مطلق
خونه و زندون نداره
وقتی سنگینی سایه ی یک وحشت
تمام روز پا به پات هست
بهترین روز خدا هم
واسه تو حرفی نداره
آخه مجنون بی لیلی
دیگه دیوونگی نداره
تا تو هستی توی دنیام
دل من بی قراره
طاقت ناراحتیت رو
حتی یک نفس نداره
باشه من لایق نبودم
امّا نخواه ساکت بمونم
میمیرم و از یادت
یک لحظه کم نمی گذارم